چرا از مرگ می ترسیم
چرا از مرگ می ترسیم از این خواب آرام بخش پر الهام
چه داریم در بساط با خود ببریم سر فرازی و سرخرویی بخریم
تن خسته است و روح شکسته غنچه ها پر پر و بال ها شکسته
جوانه ها رشد کردند بر نهال ها میوه زهر آلود بود محصول ما
بهاران چند سبزه یی پریشان خزان ها بی جلوه و برگ ها نالان
زمستان بی نعمت ویخ بندان داروی نداشت بهر دردهای بی درمان
داسی نینداختیم بر خوشه ای مزرعه ئی نداشتیم بهر توشه ای
حاصل و خرمن بود در خیال ما دانه و خوشه ای نبود در اعمال ما
میوه ئی نبود در باغ ما خوشه ئی نبود در تاک ما
کارنامه سیاه نوشتند در تقدیر ما بر زنده گی ویران و روزگار ما
آنچه داریم تباهی است در خورجین خاک و خاشاک است در بالین
آنگاه که سوال کنند در محشر چه داری بدست؟ چه داری به سر؟
دست ها خالی و روی سیاه چیزی دیگری نیست مرا همراء