خود با تیشه به ریشه زنده گی ام زدم!

Posted on at


 


از وقتی حس کردم که انسانم و پنج سال دارم آنوقت بود که خودم را در جهانی از تاریکی حس میکردم. روز وشب برای من یکی بود.


و این دو در یک از وقتی حس کردم که انسانم و پنج سال دارم آنوقت بود که خودم را در جهانی از تاریکی حس میکردم. روز وشب برای من یکی بود.



و این دو در یک چوکات متشابه زیادی به زندگی من داشتند، شب که قانونش تاریکیست روز را هم پدر ومادرم برایم یک قانون از تاریکی ساخته بودند تا آنجا که یادم می آید هرچی کاسه وکوزه بود بجان یکدیگر میزدند و من مانند یک توپ فوتبال در بین دو بازیکن به اطراف پرت میشدم و در بین این دو زخم های سطحی که در بدنم ایجاد میگشت هیچ تأثیری در آتش بس آنها نداشت و شب هرکدام یک لبخند مصنوعی تحویلم داده تابه اصطلاح وظیفه پدر ومادری شان را انجام داده باشند.


سپس من را با دنیایی از درد و آن همه مشکلات و مصیبت که قلب کودکانه من گنجایش آن را نداشت تنها میگذاشتند تا سه چهارسالگی که ذهن کودکانه ام از درک آن همه رنج عاجز بود.ولی پس از آن به بعد آرزو داشتم مادر منهم مثل بقیه مادران در گوشم زمزمه لالایی را بخواند تا اندکی از غم هایی که دنیای رنگارنگ کودکانه ام را به منظره تاریک ووحشتناکی مبدل ساخته بود کم گردد.


همیشه این آرزو در قلبم اندک اندک به کوه بزرگی تبدیل گشت به اصطلاح یک عقده بسیار بزرگ که هیچوقت گریه نکرده بودم و آن را در دلم مدفون ساخته بودم.


دیگر داشتم کلان می شدم و و داخل سیزده سالگی رفته بودم و آن رفتار پدر ومادرم برمنهم تأثیر گذاشته بود ومنهم درست مثل آن دو ضدی و لجباز بودم، در آن وقت بود که مادرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد و از پدرم جدا شد واین بر روح وروان من تأثیر و شوک شدیدی وارد ساخت وباعث شد که عقده ام زیادتر شود.


مخصوصا این که حس بدی به پدرم و دیگر مردها در من بوجود آمده بود و منتظر فرصتی بودم تا انتقامم را به گونه ای از یک مرد بخصوص پدرم بگیرم، چون فکر میکردم تمام ناسازگاری ها از جانب پدرم هست. مادرم رویهم رفته زن مهربانی بود و هم پدرم اما نمیتوانستند رفتار وکردار یکدیگر را تحمل کنند.


ازدواج آنها اجباری واز طرف خانواده هایشان صورت گرفته بود، پدرم دوست داشت مادرم طبق عادات و رسوم خانواده اش رفتار کند که این برای مادرم امکان پذیر نبود.


از جدایی پدر ومادرم یکسال گذشت تا این که پدرم مجددا ازدواج کرد، زن پدرم زن بدی نبود اما با من صمیمی نبود، یعنی کاری به کارم نداشت، پدرم حتی با او هم سازگار نبود واکثرا او را آزار میداد و این بیشتر منرا عصبی و ناراحت ساخته بود.


کم کم حس میکردم پدرم بیشتر به یک بیمار روانی شباهت دارد اما حرکات منهم شباهت کمتری از پدرم نداشت یا شاید بهتر باشد بگویم بیشتر به یک پسر شباهت داشتم وتمام کارهایم پسرانه بود.


پدرم یک تاجر بزرگ بود وسرمایه زیادی داشت و من چون به گفته خودش تنها یادگار زندگی اش بودم وزن پدرم نازای بود، هرچی خواسته بودم پدرم بدون کدام تأخیری برایم آماده میساخت، زمانی که تازه داخل هیجده سالگی رفته بودم و دختر با استعداد و درسخوانی هم بودم اولین خواستگارم در خانه بختم را زد و این بهترین فرصت بود برای اجرای افکار واحمقانه من که از احساسات وعقده های کور من سرچشمه گرفته بود.


وقتی پدرم از من خواست تا راجع به آن فکر کنم من بدون چون وچرا از همان لحظه اول بدون آن که پسر را دیده یا خانواده اش را بشناسم نظر مثبتم را به پدرم اعلام نمودم.


پدرم از این حرکتم متحیر مانده بود ولی من همچنان پافشاری میکردم تا پدرم در این ازدواج موافقت خودش را اعلام نماید، بلاخره پدرم با دلخوری که از من داشت اما قبول کرد.


من ومسعود طی یک مدت کوتاه باهم ازدواج کرده ویک مجلس بسیار بزرگ و مجلل برگزار کردیم.


مسعود پسر مهربان ومسوولیت پذیری بود اما بیچاره خبر نداشت دختری را که بی حد دوست دارد و او را شریک زندگی اش انتخاب نموده بود چه نقشه ای را برای او در فکرش میپروراند. اول از توقعات بیجا شروع کردم، گرانترین لباسها، بهترین طلا، شیکترین وسایل مد روز و مسعود تا حد توانش سعی میکرد خواسته های بی جای من را برآورده سازد. من نه تنها به مسعود بلکه به هیچ مردی علاقه نداشتم و تخم این کینه ونفرت را پدرم در دلم کاشته بود واین تنها بهانه ای بود تا بتوانم با یک مرد مبارزه کرده و از حق مادر بیچاره ام که یادش زندگی ام را سخت تر میساخت و دیگر زنان دفاع کرده باشم.


مسعود وقتی دید توقعات بی جای من روز به روز زیادتر میشود یک کار شبانه پیدا کرد و حتی شبها کار میکرد و تا دیر وقت در خانه نبود، وقتی می آمد بدون این که مورد استقبال گرم من قرار بگیرد بیحال به خواب میرفت و این باعث میشد تا لذت ببرم و هیچ تأثیری در روحیه من ودل سخت وسنگم نگذارد.


مسعود پسر صبور و با گذشتی بود که با تمام بدیهایم بازهم لبخند میزد و گذشت میکرد.


وقتی دیدم بازهم نمیتوانم در مقابل دیوار سکوت او استقامت کنم دست به کار بدتری میزدم ، وقتی مهمان می آمد شروع به بی احترامی  و غیبت او میکردم و باکلمات رکیک سعی بر آزاردادنش داشتم و یکبار هم در مقابل مامایش که مهمانی به خانه مان آمده بود طی یک بگو مگو و جنجالی که راه انداختم ترمز چای را به طرفش پرت نمودم که باعث شد سر مسعود شکسته ومقدار زیادی خون از سرش ضایع گردد.


ولی بازهم لذت بردم و دیدن مسعود در آن وضعیت کوچکترین اثری در دل سنگم نکرد، رفتار من به مرور زمان بدتر میشد تا آنجا که دیگر از غذا خبری نبود، مهمانی های پی در پی و در محافلی که او حضور نداشت نهایت لذت را میبردم اگر در محفلی حضور داشت سردرد را بهانه کرده و نمیرفتم.


دوسال به همین منوال گذشت اما مسعود هیچگاه لب به شکایت باز نمیکرد، گاهی می آمد تا برایم درد دل کند اما درد دل او هیچ اثری در دل بی عاطفه و سخت وسنگ من نداشت وشاید درد دلش هم خودم بودم.



لذت میبردم و سکوت وگذشت او نیز بیشتر بر من قدرت میداد وقتی میدیدم مردی برای تنهایی اش از من کمک میخواهد، غافل از اینکه مسعود شریک زندگی ام بود، اما ندانسته بخاطر گذشته تاریک وتنهایم با دست خویش خود را خراب میساختم ولطمه به زندگی عاشقانه و عاقلانه ای که مسعود برایم مهیا نموده بود وارد میساختم و هنوزهم آن عقده کودکانه در دلم جای داشت.


وقتی مسعود خواست بچه دار شویم تا شاید روابط مان بهتر شود من سخت مخالفت نمودم، چون با پیدا شدن بچه در زندگی ام تمام نقشه های احمقانه ام نقش بر آب میشد.


این رفتارم ادامه داشت تا آن که تصمیم گرفتم تهمت های ناروا به مسعود ببندم این خبر به گوش خانواده اش رسید، خشویم که در طبقه پایین آپارتمان زندگی میکرد تا آن وقت مسعود نگذاشته بود او از اختلاف مان بوی ببرد بهرحال این خبر به گوشش رسید ومن همان رفتارهایی را که با مسعود انجام میدادم با خانواده اش هم شروع کردم تا این که خشویم از من خواست تا از مسعود جدا شوم، وقتی این حرف را شنیدم به مانند آتش خاموش گشتم آنوقت فکر کردم که چه زندگی خوبی داشتم و نسبت به مسعود احساس خوبی پیدا کردم، تمام اعمالم در زندگی ام برایم به عادت وتفریح تبدیل گشته بود اما بازهم نتوانستم مانند مسعود خوب باشم و باور نمی کردم روزی کار به جایی برسد که من مجبور شوم برگه طلاق را امضاء کنم.


دیگر کوشش من بی فایده بود وتمام درها برویم بسته شده و راهی را که آمده بودم نمیتوانستم برگردم چون تمام پُل های پشت سرم را خراب کرده بودم ودیگر راه بازگشتی نداشتم. با کدام روحی دوباره به سوی مسعود میرفتم در حالیکه می دانستم آنقدر که مسعود عاشقم است مرا بازهم خواهد پذیرفت اما خانواده اش چنین اجازه ای را به او نمیدادند و این حق را هم داشتند من بجای آن که زندگی او را بسازم تمام آرزوهایش را تباه ساختم.


آنوقت دانستم که درونم تنهاست و اگر پدر ومادرم باهم اختلاف نداشتند و چنان منرا هم مانند خود بدبخت و بیچاره نمیساختند حال منهم در ردیف خیلی از دختران خوشبخت قرار داشتم.



اما هزاران حیف که رفتار وکردار آنها تبدیل به یک عادت ویرانگر بر منهم شده بود و من لایق آرامش نبودم و رفتار آنها سخت بر زندگی ووجودم سایه انداخته وزندگی ام را به جهنمی تبدیل ساخته بود. بیاد یک ضرب المثل افتادم که میگوید عاقبت گرگ زاده گرگ شود.


دیگر جایی برای ماندن نداشتم و پدرم نیز فوت کرده و مادر اندرم ازدواج کرده بود ناچار به طرف شلتر حرکت نمودم تا شاید آنجا بتوانند تحملم کنند. خیلی افسوس که خود با تیشه به ریشه زندگی ام زدم.


 


فهیمه کاکر-سال 1387



About the author

fahima-kakar

fahima kakar eleven years and is a graduate of the gnomon is a member of the Herat Literary Society, and to the great works of numerous articles in journals such as Poetry Vjrayd of his stories have been published. She has a great interest in writing, reading books, and now…

Subscribe 0
160