خاطرات دوران کودکی

Posted on at



امروزمیخواهم در مورد آنچه که در کودکی ام رخ داده چه شیرین یا تلخ بنویسم:سال هاپیش والدینم دراثر جنگ های پی درپی وترس جانشان راه مهاجرت  به ایران رادرپیش گرفتندسال هادرآنجازندگی کردن تاکه من متولد شدم وقتی که درآنجا طفل بودم چیزی نمی فهمیدم وباخودم میگفتم چرا


امکاناتی که دیگران دارند مانداریم ؟


 


 


 




اما با مرور زمان  بزرگ شدم وفهمیدم ایران وطن من نیست بلکه من فقط به عنوان یک مهاجر در انجا زندگی میکنم .

در انجامکتب را ادامه دادم دراوایل رفتن به مکتب برایم لذت بخش بوداما زمانی که به صنف چهارم رسیدم مکتب هاتازه درآنجا اغاز شده بود باشوق وعلاقه زیادی که به مکتب داشتم یونیفورمم راپوشیده وازمادرم اندکی پول گرفتم وهمراه دوستانم راهی مکتب شدم زمانی که به مکتب رسیدیم منتظربودیم تااستادداخل صنف بیاید وقتی آمدشروع به گرفتن حاظری کرداما  اثری ازنام من در آن حاظری وجودنداشت.


 باتمام ترس ودل حوره ای که دردل داشتم از سرجایم برخاستم وگفتم استادنام من را نخواندید
استاد بانگاهی تلخ گفت:کیفت رابرداروازصنف بیرون بروتویک افغان هستی .وتاکارت معلوم نشده دیگرنیامن هم در حالی که چشمانم پراز اشک شده بودونمیتوانستم حرفی بزنم بیرون آمدم وبا دلی شکسته به خانه برگشتم ازآن به بعد همیشه ازنام افغان بدم می آمد بخاطر این که همیشه مانع پیشرفت من بود.

هیچ وقت درآنجا نمیتوانستم آزاد بیرون بروم وازآزادنبودن خودرنج میبردم اما حالابسیار خوشحالم چون به وطن خودبرگشتم و باافتخار وآزادانه میگویم من یک افغان هستم ومیتوانم درمکتب باهمان زبان عامییانه خودصحبت کنم دیگرنمیخواهم به کشوردیگری مهاجرت کنم چون باعث بدبختی من میشود.



به امید روزی که هیچ افغانی مجبوربه مهاجرت نباشد













.   



About the author

160