گهگاهی از خود میپرسم که...ا

Posted on at


گهگاهی از خود میپرسم که... چرا؟ همه با اینکه میدانند این دنیا دنیای ابدی نیست آنقدر دل برایش میبندند که بعضی وقت ها برای کندن دل این اشخاص باید از اره برقی استفاده کرد تا دل شان از این دنیا کنده شود ...اچرا؟ آنقدر برای خود مال و ثروت جمع میکنند که وقتی به این فکر میروند که باید این دنیا را ترک کنند اشک در چشمان شان حلقه میزند نه برای اینکه هیچ ثواب و عبادت نکرده اند  بخاطر اینکه تمام مال و ثروت خود را باید تنها بگذارند

 

 با دست های خالی بروند درست همانطوری که با دست های خالی بدنیا آمده بودند و خنده ام میگیرد به این انسانانی که توقع شان بیش حد است چون به این فکر نمیکنند هیچ گاه از تمام چیز هایی که در این دنیا استفاده کرده اند از خودشان نبوده است فقط یک امانتی بوده که به او خیانت کرده اند و محافظت نه...اما با این هم دارند افسوس میخورند

چرا؟ زمانی که جوان اند آنقدر به خود می بالند و اما درپیری از خود بیزار اند آری این بار جوابش را من میدانم زیرا در جوانی فراموش میکنند که پیری وجود دارد و در پیری فراموش میکنند که مرگ در انتظار شان است...چرا؟ وقتی که یکی پیر میشود دیگران آرزو مرگش را از خداوند می طلبند  آیا وقتی که او به دنیا نیامده بود آنها آرزو کرده بودند که این به دنیا آید ... و فراموش میکنند آن کسی که پیر شده است آئینه ای برای آینده آنها است باید خود را در ان آئینه ببینند و به یاد داشته باشند هر کاری را که در این دنیا انجام بدهند در حق دیگران در همین دنیا باید جوابش را بدهند نرسیده به آن دنیا ...ا

چرا؟ تمام انسانها دوست دارند که در کار خداوند متعال دخالت کنند در صورتیکه خودشان از ساختن یک ناخن عاجز اند ...ا

نویسنده : عسل نیک اندیش

 



About the author

160