شعر

Posted on at


سلام به چشم های بادامیت 
میان کوه های سر برافراشته 
دخترانت شلوار جین می پوشند
سیگار برگ به لب می گذارند 
در کانال های ماهواره 
کارنوال ترس برگزار می کنند 
سهم شان مزد ترسی ایست 
در دشت های تفنان 
روی ریگ زارها غزل را با صدای بلند 
درددل می کنند 
از دل شان خون جاریست 
میان اقیانوس های ارام 
سیلی می خورند 
شب را سیر می خوابند 
صبح یک دل سیر می میرند 
چه کنم با دست های زمختم 
باید سر فلکه به کارگری بروم 
برادرم گفت عاشقی را 
به جو ارزن بفروش 
و گناه چشم های بادامیت نیست 
گناه عاشقی های من است که به تو ختم می شود 
به چشم های بادامیت 



زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک




About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160