چشم به راه گل نرگس

Posted on at


چشم به راه گل نرگس



صنم دخترک شش ساله ی مادرش، در خانه ی قدیمی وکوچکشان در حال بازی کردن است، هوا پاک و پراز عطر است، بهار آمده ودرختان همه شکوفه داده اند، حیاط وتمام اتاق های خانه پر از بوی گل نارنج شده اند، هوا ابری است وباران نم نم وآهسته آهسته می بارد. صنم چتری کوچک خود را به باغچه می آورد وهمراه عروسک زیبایش بر روی تکه ی چوب می نشیند. بلبلان بر روی درخت نارنج و نزدیک صنم نشسته وبرای او آواز می خوانند، صنم با لبانی پرخنده عروسکش را نوازش می کند و چتری رنگارنگش را می رقصاند


.


بهرام برادر هشت ساله ی او بیرون رفته است. بهرام شاگرد لایق و باهوش صنف دوم مکتب است. او از مکتب رخصت شده بود، چرا که تعطیلات نوروزی فرا رسیده بود.او همراه دوستان خود در خیابان فوتبال بازی میکند.ساعت یازده ونیم ظهر شده است ومادر در حال پختن نهاری خوش مزه است. مادر از پشت شیشه ی اتاق پذیرایی به دخترکش را مینگرد ولبخند می زند ،در این حال زنگ در به صدا در می آید. صنم به سوی در می رود و در خانه را باز میکند، او پدرش بود. صنم پدرخود را درآغوش می کشد. پدر، صنم را می بوسد و به خانه می برد وبه مادر سلام می کند و لبخند گرم وصمیمانه یی به سمت او می زند


.


پدر به باغچه بر می گردد وبا صدای نسبتا بلند به مادر می گوید که می خواهد باغچه را برای کشت گل آماده کند. مادر با یک لبخند، رضایت خود را نسبت به این کاربه پدر نشان می دهد. در حیاط مقدار مناسبی جا برای کاشت گل در گوشه یی نزدیک به در وجود داشت. پدر بیل وکلنگ را از انبار بر می دارد وشروع به شخم زدن زمین می کند


.


بعد از گذشت پانزده دقیقه باران تمام حیاط را خیس می کند ومادر به آشپز خانه سراغ نهار خودمی رود. بوی خوش غذای او به حیاط رسیده بود. بهرام سریع وبا لبانی شاد از کوچه به خانه می آید و به پدر سلام می کند وبعد دست و صورت خود را می شوید و به نزد مادر می رود. با خنده به مادر می گوید: غذا حاضر است؟ مادر می گوید :حاضر میشود. بهرام به سراغ یخچال می رود و یک سیب بر می دارد و سپس به سراغ پدر به باغچه می رود.


اواز پدر می پرسد: پدر چه کار می کنید؟ پدر جواب میدهد: پسرم اگر خدا خواست من دراینجا گل همیشه بهار، محمدی، یاس و نرگس خواهم کاشت. در میان صحبتهای پدرو پسر، مادر میزغذا را تمام وکمال آماده می کند وبهرام،پدر وصنم را برای نهار به میز غذا دعوت می کند. پدر تقریبا کارش را تمام کرده بود. بهرام وپدرش دستانشان شسته و به سر میز غذا خوری حاضر می شوند وبا نام خدا شروع به خوردن غذا می کنند. بعد از صرف غذا وبه جا آوردن شکر خداوند بزرگ، پدر از بهرام می خواهد که اگر وقت داشته باشد همراه او تا مغازه ی گل فروشی سید آقا بروند. تا مقداری گل نرگس، یاس و محمدی بخرند. بهرام با خوشخالی پیشنهاد پدر را می پذیرد و بعد از ادای نماز ظهر به اتفاق پدرش به مغازه می روند. در خانه صنم با خوشحالی منتظر پدرش بود.



 


باران بند آمده بود. صنم با خوشحالی به طرف باغچه می دود اما ناگهان پایش به کنار در گیر می کند و محکم وبه شدت به زمین می خورد. مادر وحشت زده به سمت او می دود. از پیشانی صنم خون بیرون می شود. صنم بیهوش می شود و مادر با آه وناله صنم را از زمین بلند می کند و در آغوش می کشد و او را سریع به اتاق خوابش انتقال می دهد و توسط پارچه یی تمیز از خون ریزی صنم جلو گیری می کند. بعد از دو ساعت پدر وبهرام به خانه برمیگردند. پدر سبدی از انواع گل های زیبا دردست داشت. مادر سلام کرد وقضیه را برایش توضیح داد، بعد از گذشت سه ساعت صنم بهوش می آید ومادرش را صدا می زند واز مادر خود می پرسد، مادر، پدرم نرگس آورد؟ بوی گل می آید. مادر او رامی بوسید وبه حیاط می برد. پدر گل ها را کاشته بود. وصنم باخوشحالی لبخند میزند


.


 



About the author

160