وقتی بهار زنده گی مارا تنها میگذارد!
دلتنگ تمام وازه های بهاری میشویم!
تنها و دلگیر......
ازهمه چیز و همه کس,حتی خودمان.
صلح رفت و ما را در این جاده های سرد و خزانی تنها گذاشت.
انگار مارا در غبار سرد زنده گی تنها گذاشته است.
آسمان وجود مان رنگ نیلگونش را تیره و کدر میسازد.
آه بار خدایا ,گناهمان چیست؟؟؟؟؟
کودکی در گوشه ای از شهر با صد آرزو و آرمان فریاد میزند اجناس داخل کارتن گردنش را؟
گناه این طفل بی گناه چیست؟
مادر پیری در گوشه ای دیگر از شهر برای کار به خانه های مردم میرود و فقط برای بدست آوردن صد روپیه از صبح تا شب چادر برکمر بسته تلاش میکند.
جوانی با آرمان های نهفته کوله بارش را برای مهاجرت و کار به کشور همسایه میبندد تا خدایی ناکرده خانواده اش محتاج دیگران نگردند.
اشتباهم چیست؟اشتباه تو,اشتباه کودکی کوچک با بازی های بچگانه اش؟؟؟؟
خداوندا صدایم گرفته و بغض سوزناکی گرفته مرا.
میخواهم با کوله باری از یاس و ناامیدی برای سرزمینم برای مردمان شهرم ترانه سرایم.
تا واژه های زنده گی برای مردم رنجیده ام رنگی دوباره یابد.
آری...
کجایی صلح...
انتظار دیگر تمام گشته و واژه های انتظار کهنه گشته.
آسمان کشورم دیگر بی ماه و ستاره نیست.
بلی......
در دستان لطیف صلح,باز آرامش رنگ زنده بودن را کشید و خورشید زنده گی را نورانی کرد.
زنده بادصلح !!!!!
میخواهم شعار صلح و آرامش را بروی کوهپایه های بلند سرزمینم هک کنند تا تمام جهان نظاره گر افغانستانی با آرامش باشند.
برای خواندن مطالب قبلی ام میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید:
http://www.filmannex.com/herat-womensannex
فرخنده حبیبی