چشمان سیاه تو

Posted on at


آخرین کبریت رابازحمت تمام روشن کردم تاشاید درروشنی آن بازآن چشمهارابه پرواز درآورم.سرانگشتانم ازشدت دردوسوختگی درخودشان جیغ می زدند. ته آخرین سیگارراهم برای چندمین بارکشیدم تاشاید دردهایم رابادود سیگاربه آسمانها بفرستم.بومهای مرده، برسهای مریض وکاردکی که بااومی شدفقط روح مرده ام را نقش کنم



آن چشمهاچه جادویی رادرخودشان پرورانده بودند نمی دانم. کشیده شدم به سوی نگاهی که آخرین ترسیم زنده گی ام بود.صحن اتاقم فرش چشمهای است که هربارگونه ای دیگرنمایان می شوند.هیچگاه قادرنیستم که به گونه حقیقی نگاه نافذ رابخوانم



هرباررگهای شب قیراندود درد را درمن می افزاید. یک باردیگربوم راروی چهارپایه می گذارم تاشاید آخرین شراب نگاهم رادرجان هستی بریزم


دستهایم لرزه عجیبی پیداکرده گویی رنگها نیشخندزنان نگاهم می کنندوبوم سفید سیاهتراز همیشه برایم جلوه میکند،نگاهش را می نویسم تاشاید روحش لبخندبزندوتاچشمانم آیینه اندازد.غرق آن لحظه های آسمانی،غرق چشمها وبرس دردستم.رنگهاروی بوم پروازمی کنند،باهم می رقصند،باهم حرف می زنندوباهم می خندند



نمیدانم چه کسی دستهایم رابه حرکت درمی آورد؟ ناگاه اورامی بینم،آن چشمهاکه مدتهاست مرازخودم ربوده بودند. قهقهه کنان نگاهش راازمن می گرداندومی رود ومی رود،دورِدور.وقتی نگاهم راسوی بوم می گردانم بوم باسفیدی کاملش سیاهترازقبل به من نگاه میکند



بازآن سیاه چشم مرا رهاکرد ودررویاهایم غرق شد.درهاله ای ازابهام و انتظار، که آیابازخواهد آمد؟ چرا آمد؟ مگر این دل شکسته، این روح زخمی،این تن فرسوده تاب درد کشیدن را دارد


کاش بتوانم افسار روح زخمی ام را در دست بگیرم وآنرا تا فراسوی آرامش برسانم! کاش بتوانم برای روح پردردم لالایی شب را بخوانم تا آرام بخوابد وزخمهایش راتاابد فراموش کند


 



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160