انتظار بی پایان دختر کوچی

Posted on at


انتظار مانند شبی سیاه که فردای سپید دارد,انتظار واژه ای است آویخته از درد و رنج و غم برای روزی نو در فرداهای نزدیک,


انتظار مرد و زن و کوچی!!!


مردو زنی با زنده گی کوچی با زنده گی غریبانه ی خود در کوه و دشت با غم و اندوه زنده گی میکردند٬ و به آنتظار آن بودند تا صاحب فرزندی شوند.روز ها ماه ها و بالاخره سال ها از انتظارشان گذشته و به امید خدا با صبورو حوصله ی آنها خداوند دختری زیبا را برای آنها اعطا فرمود.و نام این دختر زیبای کوچی را انتظار گذاشتند.انتظار با پدر و مادر خویش در کوه و دشت زنده گی آرامی داشت.


تا اینکه انتظار بزرگ شد و او این رفت و آمد ها را از پدر و مادر خویش یاد گرفته بود و حتی این که کوچی ها در حال کوچ کردن هستند.تا اینکه روزی انتظار با هم سن و سالان خویش در حال بازی بود که ناگهان پرنده ی زیبایی را در کنار دریا دید و خواست که آن را بگیرد که پایش لغزید و در آب افتاد و آب اورا غلطیده غلطیده به سرحدی رساند که در آن جا جنگل بود.در این جنگل پیرمرد پیری همراه با همسر پیرش بدون کدام فرزندی زندگی میکردند.آن روز پیرمرد به شکار رفته بود که ناگاه چشمش به انتظار در کنار دریا افتاد.



آنها هم سال ها منتظر این بودند تا اینکه صاحب فرزندی شوند انتظار را در نزد خویش نگهداری کردند.پدر و مادر انتظار از غم هجران او بسیار اندوهگین شده بودند مادر انتظار توان دوری دختر خویش را نداشته و جان سپرد و پدر انتظار با ناامیدی بسیار قریه و سرزمین کوچ نشین خویش را برای همیشه ترک کرد.


حال دیگر انتظار یک دختر جوان شده بود و در همین اثنا جوانی بود که انتظار پدر خویش را که اورا بزرگ کرده بود از دست داد,انتظار بسیار ناامید شد و چندین روز این غم و اندوه را سپری میکرد دوباره با تلاش و دلداری مادر مهربان خویش سرپا ایستاد و با مادرش زنده گی را ادامه داد.یک روز صبح انتظار از خواب بیدار شد و برای آماده کردن صبحانه از خانه بیرون رفت که ناگگهان صدای فریاد مادرش را شنید زمانی که مادر خویش رسید دید مادرش در گوشه ای افتاده و ماری در حال گریختن بود.


انتظار با فریاد های پی هم از اهالی قریه و جنگل درخواست کمک نمد ولی کسی صدایش را نشنید و بعد از اندک زمانی مادرش جان به جان آفرین سپرد.این حادثه و تنهایی انتظار زیبا برای بس دشوار و سخت بود,این مرگ های پشت سرهم پدر ومادرش او را گوشه نشین و اندوهگین ساخته.



سپری کردن این روزها برای انتظار بسیار دشوار و سخت بود,اتنظار تصمیم به ترک خانه ی پدری کرد تا تمام خاطرات پدر و مادرش از یادش برود. و به همان دهی رفت که پدر و مادر اصلی اش در آنجا بودند,تا اینکه به همان قریه رفت و در انجا شروع به زنده گی کردن نمود او با افراد این قریه انس گرفته بود و از تمام همسایه های خویش خوش و راضی بود,روزی از طرف ارباب و بزرگ قریه محفلی تدارک دیده شد. و تمام اهالی قریه در این محفل حضور داشتند انتظار هم برای آشنایی بیشتر با اهالی قریه در این محفل شرکت کرد و در گوشه ای نشست و از دور مردم و برنامه های تدارک دیده را میدید.


پیرمرد که دید دخترک در گوشه ای تنها نشسته به نزد او آمد و با او لب از سخن گشود دید این دخترک,دختری بسیار زیبا و مهربان است او را به خانه ی خویش دعوت کرد و انتظار شروع به تعریف داستان خویش کرد و پیرمرد با شنیدن داستان وی فکر کرد. که این دخترک برایش آشناست او نیز درحال بازگو کردن داستان خویش بود که انتظار گفت شاید من دختر شما باشم. زیرا داستان زنده گی من و شما بسیار به هم نزدیک است.از دخترک جویای نام اوشد و دخترک گفت نامم انتظار است.پیرمرد با فریاد های بلند و سرآزیر شدن اشک از دیده گانش انتظار را در آغوش کشید و شادمان برایش گفت سرانجام انتظارم به پایان رسید و انتظارم را در آغوش کشیدم او شکر خداوند را مینمود و راست میگویند انتظار زیبا ترین لحظه برای دیداردوباره و رسیدن به مقصد است.



برای خواندن مطالب قبلی فلم انکس لیسه مېرمن حیاتی میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید:


http://www.filmannex.com/MirmanHayatiHighSchool/blog_post


مریم



About the author

MirmanHayatiHighSchool

Mirman Hayati High School is one of the historical schools of Herat, Afghanistan. It was established in 1340 (1961). This school is located in the center of Herat city, on Shahid Mirwais 28 Street. It has 1,810 students in two shifts and 50 teachers. This school was first reconstructed by…

Subscribe 0
160