باورهای ماندگار

Posted on at


باوربه خدای احدوواحد... وعشق توصیف نشدنی دروصف خدا


خدایادفتری دارم پُرازتو... پُراست ازنفسهای گرم تو



دفتری که هرشب ورق می خوردومی رسدبه نقطه سرِخط.سطری دیگرنوشته می شودبه دستان کوچک من...ونام تودرمیان آنهاجامیگیرد...توبرروی دفترم حک میشوی، ماندگار میشوی وهرروزوهرشب خوانده میشوی


زبانم را به ذکرنامت عادت داده ام... خدای من خدایی که همیشه هست



ازپشت پنجره دختری دیده میشود. دختری باافکارکودکانه... این دختر،عمری است که بزرگ شده است... چیزی اورا آزارمیدهد... وتومیدانی که در دلِ او چیست پس رهایش نکن


اوهرشب کنارجانمازش توراجامیگذارد... ومشتاقانه به دنبالت میگردد؛برای دیدارت پرپر میزند...گاهی بی خبرمیشود ازبودنت...آنقدرگریه میکند که چشمهای معصومش دربرابر برابرقلبش سرتعظیم فرود می آورد


وقتی درکودکی اولین باری که مادرم روسری رابرسرم گذاشت ودرزیرگلویم گره زدو چادرسفید باگلهای سرخ برروی سرم گذاشت وکنارجانمازخودش جانمازی برایم پهن کرد به من گفت: امشب به دیدار آفریدگارت می رویم وباصدای آرام گفت: بسم الله الرّحمٰن الرّحیم آن زمان من یادنگرفته بودم تا تورا باالفاظ عربی تعریف وتوصیف کنم پس با زبان کودکانه ام گفتم: سلام خداجانم،شبت بخیر! ظهرکنارمادرت خوب خوابیدی؟ آن زمان نمی دانستم که توتنهاهستی وهیچکس را نداری


باحرکات مادرم به وجه آمده بودم.اودرمقابلت به خاک می افتاد. من هم سرم را روی زمین درست کنارسرِ مادرم گذاشتم.مادرم تورا سجده میکردومن ازتو آرزوهای بچه گی ام را طلب میکردم.آهسته درگوشَت میگفتم: من آن عروسک بزرگ بالباس طلایی را می خواهم



دنیایم کوچک بود به اندازه کودکی هایم.هنوزبه یادم هست که مادرم ازمن پرسید: دخترم ازخداوند چی خواستی؟ ومن با زبان شیرینم گفتم: خودش می داند،شایدخودم با خدا بروم به بازار! اوبه من قول داده است که چیزی را برایم بخرد


حالابزرگِ بزرگ شده ام. اکنون خداوندبزرگترین حامی درتمام مراحل زنده گیم است




About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160