من و خودم

Posted on at


ناهید سال دوم دانشگاهش بود، دانشکده ژورنالیزم، خیلی دختر مستعد و لایق بود.


باوجودیکه به خانه دوستش مریم همراه با مریم و مادر مریم زندگی میکرد و هرگونه مشکلات زندگی را تحمل میکرد به درسهایش خیلی موفق بود.


موسم بهار بود همه جا رنگ سبزبه خود گرفته بود، ناهید کنار پنجره نشسته بود در حالیکه کتابچه یی در دستش بود معلوم نبود به چه فکر میکند ولی خیلی عمیق هوشش به طرف کتابچه جذب شده بود، چشمانش به طرف کتابچه خیره بود که یادش آمد از گذشته اش؛ از روزگاری که خیلی کوچک بود؛ روزگاری که همراه پدر و مادر زندگی میکرد...


مادرش: کسیکه به خاطر مریضی سرطان جانش را از دست داده بود و از پدرش کسیکه تمام روز را کار میکرد تا مصارف و احتیاجات فامیلش را برآورده سازد.


ناهید هنوز چهارسالش بود که مادرش به مریضی سرطان مبتلا شد و بنابر وضع اقتصادی و مالی که داشتند نتوانست زیاد دوام بیاورد و ...


بعد از آن ناهید تنها همراه با پدرش زندگی میکرد، پدر یک سه چرخ داشت و تمام روز را کار میکرد وناوقت های شب به خانه می آمد و ناهید چون تنها بود او را نزد خانم همسایه شان که زن نهایت مهربانی بود میگذاشت و خانم همسایه هم مانند ناهید یک دختر داشت و نامش مریم بود که ناهید را هم مانند مریم دوست داشت و از او مواظبت میکرد؛ پدر وقتی می آمد ناهید را از خانه همسایه گرفته و به طرف خانه خودشان میرفتند.


دیدن پدر برای ناهید احساس خوشی میداد!


خانه ناهید خیلی خانه کوچک، قدیمی، فرسوده و دارای یک دروازه چوبی بود.


سه سال گذشت و زندگی تکراری ناهید همین قسم ادامه داشت تااینکه وقت رفتن اش به مکتب فرارسید و پدر ناهید ناهید را همراه با مریم به مکتب برد و آنها را شامل کرد.


ناهید دختر لایقی بود و به درسهایش علاقه خاصی داشت وتا صنف هشتم اول نمره بود.


سالها گذشت...


ناهید حالا دیگه پانزده ساله شده بود و صنف نهم را هم با موفقیت وباکسب درجه اول نیز به پایان رساند، چون بزرگ شده بود دیگر میخواست به خانه خودش زندگی کند، از خود شخصیت بسازد و روی هم رفته به خانه خودش رفت و تمام روز را صرف درس خواندن میکرد ودر پهلوی آن کارهای خانه را هم انجام میداد، همه روزه وقت آمدن پدر کنار پنجره که روبروی دروازه حیاط کهنه اش بود به دیوار گلی و مخروبه یی تکیه میکرد ویک کتابچه خاطرات هم داشت در دستش میگرفت و تا آمدن پدر همانجا مینشست.


پدرش روز به روز سن اش بلند میرفت و مسن تر میشد، سه چرخه اش هم مثل خودش روز به روز فرسوده و کهنه تر میشد.


سالها گذشت ...


ناهید و مریم با هم مکتب را به پایان رساندند، از بودن با همدیگر خرسند بودند، همیش به خانه یکدیگر رفت و آمد داشتند وهردو با هم برای کانکور آمادگی میگرفتند.


ناهید هر شب قبل از آمدن پدر غذا آماده میکرد ومثل همیشه کنار پنجره منتطر پدرش مینشست، ولی امشب از دیگر شبها فرق داشت، احساس عجیبی داشت، احساسی که تا حالا هیچوقت اسیرش نکرده بود، صدای تک،تک ساعت کهنه نصب شده بر روی دیوارگلی برایش دلخراش بود، انگار برروی مغزش راه میرفت، گوشهایش را میگرفت با خود میگفت: پدرم می آید !!!


ناهید امیدش را از دست نداد و تا دیر وقت منتظر ماند اما امشب صدای تک،تک دروازه را نشنید


دختر شجاعی بود واژه ترس برایش بی معنا بود، کنار پنجره چشم به دروازه حیاط دوخته بود گاهی خواب، گاهی بیدار چشمانش از بیدار خوابی پندیده بود


صبح شد! آفتاب اشعه نور سفیدش را که مثل برق میدرخشید بر صورت ناهید پرتاب کرد و چشمان خواب آلود ناهید که لحظه یی برروی هم قرار گرفته بودند را باز کرد.


دید که هنوز پدر نیامده دیگر هیچ راه چاره یی ندید جز اینکه به خانه مریم رود و موضوع را با مریم و مادر مریم بازگو کند.


دروازه خانه مریم را تک،تک کرد


مادر مریم دروازه را بالای مریم باز کرد


مادر مریم که زن مهربان و دلسوز بود با بسیار مهربانی از ناهید پرسید:


دخترم چه شده به این گل صبح اینجا چیکار میکنی؟


ناهید موضوع را به مادر مریم بازگو کرد: پدرم از دیروز صبح تا حال خانه نیامده!


باید به پولیس خبر دهیم.


مادر مریم همراه ناهید براین نتیجه رسیدند که به پولیس خبر دهند


هردو راهی حوزه شدند


راه خیلی دور بود مدت یک ساعت در راه بودنده


تا به حوزه رسیدندهوا گرم شد آفتاب همه جا را فرا گرفته بود


بالآخره به پولیس ها خبر دادند


و پولیس پس از جستجوی زیاد به شفاخانه تماس گرفتند


وموفق به دریافت پدر ناهید شدند


ولی متإسفانه پدر ناهید در عین آمدن به طرف خانه با موتری حادثه کرده بود


و صدمات شدیدی در ناحیه سر اش وارد آمده بود


بعد از مدت یک هفته در شفاخانه،متاسفانه وفات یافت!!!


در این هنگام چشمان ناهید حلقه آب شد، چشمانش را بست و اندکی مکث کرد


کتابچه اش را بست وبعد متوجه شد که وقت رفتن به دانشگاه شده...



About the author

nilofarsahraa

student of guhar shad high school.

Subscribe 0
160