این و آن

Posted on at


صحنه: اول                     مکان: خارجی               زمان: روز_ صبح               محل: داخل پیاده رو_ کنارسرک


 


در مسیر پیاده رو یک دختر تقریبن 13 ساله با لباس مانتو ویک کیف پشتی کوچک دارد میرود


چهره خیلی افسرده، نگران و غمگین دارد و انگار دارد به یک چیز فکر میکند.


دوربین از چند زاویه این دختر را نشان میدهد.


در عین حال که دختر به راه ادامه میدهد صدایش هم وجود دارد مثلی فیلمی که راوی داشته باشد.


 


صورتم خسته ونگران، زیر چشمهایم کبود و پائایی


که دیگر تحمل یاری این بدن خسته را ندارند


خسته ورنجورم


خسته تر از آنکه بگویم خسته ام


سایه های که انگار خاطراتم را حکاکی میکند


من زبوی فردا متنفرم، فردای تکراری، فردای بدتر از امروز


وفردای که صد فردای دیگر را برایم زندان خواهد ساخت


من میخواهم بروم، به هر سمت و جهتی که شد؛ که


حداقل از این زندگی کمی آرم تر و راحت تر باشد...


 


صحنه: دوم         مکان: خارجی           زمان: روز- صبح             محل: وسط سرک


دارد از سرک تیر میشود به این طرف نگاه میکند تامیخواهد رویش را به آن طرف سرک بگرداند یک موتر سفید کرلا از آن طرف می آید و له اش میکند


فقط در این قسمت یک صدای آه این دختر


شنیده میشود


خون از سر و رویش جاری میشود و همان جا افتاده است وموتر هم توقف کرده و دوربین از بالای سر دختر حرکت میکند و آسمان را نشان میدهد.


صدا به سکوت تبدیل میشود.


صحنه: سوم               مکان: خارجی             زمان: روز- صبح               محل: صحن شفاخانه هرات


فقط یک تصویر از لوگوی شفاخانه ششصد بستر هرات را دوربین نمایش میدهد.


صحنه: چهارم         مکان: داخلی           زمان: روز- صبح           محل: داخل یکی از اتاق های شفاخانه


دختر برروی یک چپرکت بی هوش دراز کشیده است و به هر دو دستش هم سیروم وصل است.


دوربین از دور نشانش میدهد.


 


من میخواستم راحت زندگی کنم ولی کسی درکم نمی کند


مشکلات جامعه و عدم درک و فهم زنده جانهای


انسان مانند داخل اجتماع از یک طرف و


فامیلی که با شعر نوشتنم حتی مشکل دارند


برادری قیدگیری که از من 5 سال بزرگتر است با مکتب رفتنم


مشکل دارد و حتی مرا میخواهد به پسر همسایه ما بدهد


ومادری که تا میخواهم با او صحبت کنم حرف


از ناموس میزند و میگوید وضعیت جامعه خرابه..


و پدرم هم که وقت ها پیش وقتی من خورد بودم


فوت کرده بود از طرف دیگر نابودم میسازد


من نمیخواهم دیگر منی وجود داشته باشد...!


 


صحنه: پنجم                   مکان: داخلی               زمان: روز         محل: اتاق یکی از داکتران


یک مرد تقریبن 37 ساله با چپن سفید بالای یک چوکی نشسته است ویک میز جلوی رویش است که بالای میز تعدادی اسناد و یک قلم گذاشته شده و در دست این داکتر یک کتابچه است که بسته اش میکند و سرش را یک تکان میدهد و به از جایش برمیخیزد و به طرف دروازه می آید.


صحنه: ششم         مکان: داخلی           زمان: روز             محل:داخل دهلیز شفاخانه


      


به این طرف دهلیز پهلوی اتاقی که دختر بستری است یک زن تقریبن 45 ساله با یک پسر 18 ساله یی که نو ریش وبروت از صورتش بیرون شده بالای چوکی نشسته اند و داکتر به طرف آنها میرود و نزدیک شان ایستاد میشود رو به طرف زن میکند و با اشاره دستش را به طرف اتاق که دختر بستر است میکند


داکتر: ببخشید شما مادر این دختر هستید؟


زن: بلی


داکتر صاحب دختر مه کی به هوش میآیه؟


داکتر: دختر شما به کما رفته معلوم نیست چه وقت به هوش بیآیه؛ ولی دختر شما خودش خواسته


بود که با یک موتر حادثه کند این کتابچه اش است وقتی در کیفش دنبال


شماره میگشتم این کتابچه را دیدم


شما با او خیلی ظلم کردید و او


هنوز طفل است و دیگه چیز را میخواهد


او ازدواج نمیخواهد


او کتاب میخواهدو دوست ندارد در قید باشد او آزادی میخواهد.


ومادر دختر گریه میکند و برادرش هم دستش را به پیشانی اش گرفته و همانجا نشسته اند دوربین از زاویه دور نشان میدهد و به دنبالش یک کت از صحنه قبلی که دختر برروی بستر افتاده نشان میدهد.



About the author

nilofarsahraa

student of guhar shad high school.

Subscribe 0
160