عمر ميگذرد

Posted on at


روزي پيرمردي ازمسيري مي گذشت.راه طولاني ودرازي را پيموده بود.گرمي هوا وفرسوده گيِ جسمش اورا مانده ساخته بود.نگاهش به تنه درختي افتاد.براي رفع مانده گيش روي آن نشست



آه ازدلش كنده شد وباخودش گفت: يادجواني بخير.پير وبه دردنخورشديم. تنه درخت خنده اي كردو گفت: چرااز خودت ناراضي هستي؟ پيرمردكه همصحبت خوبي مثل درخت را پيداكرده بود شروع به درد دل كردواز ايام جواني اش گفت. دراثناي صحبتش آه ميكشيد وميگفت: به راستي كه عمرچقدرزود ميگذرد وبايدآماده رفتن به سراي هميشه گي شد.كاش آدمها قدرزنده گي وجواني شان را بدانندوعمرشان رابه بطالت و بيهوده گي نگذرانند


درخت پرسيد: به گمانم توجزء همان كساني هستي كه گمان ميكردي هرگز ضعف وپيري به سراغت نمي آيد؟ پيرمرد سرش را به نشانه تأييداين گفته تكان دادوگفت: بله، زماني كه جوان ونيرومندبودم هيچكس را به نظر نداشتم وكارهايي ميكردم كه شايسته يك انسان نبود.پدرم شخص داراوثروتمندي بود ومن تنها فرزندش؛تمام توجه اش من بودم.بجاي اينكه قدراين همه نعمت خدايي را بدانم وزنده گي باثمري را بگذرانم تمام عمرم رابه عيش ونوش وبي خبري سپري كردم.نه تنها ثروت پدريم را به باد دادم كه عمرگرانبهايم رانيزبه تاراج دادم



حال كه به گذشته خويش مينگرم توشه اي به غيرازگناه وغفلت ندارم. افسوس! حال كه به خودآمدم وفهميدم كه وقت زيادي براي ماندن ندارم نمي توانم اشتباهاتم راجبران كنم، پيري وناتواني امانم را بريده وبرايم جايي براي جبران خطاهايم نگذاشته است


پيرمرداينهارا گفت وازجايش بلندشدورفت



درخت دلش به حال پيرمردسوخت اماباخودش گفت: خودكرده را تدبيري نيست.من بااينكه اشرف مخلوقات نيستم وعقل وشعوري ندارم تاآخرين لحظه عمرم كارايي دارم وبه درد همه مي خورم.من هم،هم اكنون پيروفرسوده شده ام امابازهم براي همه مفيدهستم.اگرچه برگ وباري ندارم ولي انسانها از همين شاخه هاوتنه خشكيده من نهايت بهره راميبرند.زماني هم كه جوان بودم ازميوه وسايه ام لذت بردند.حتي برگهاي انبوه وسبزم هواي ناپاك راپاك وبا صفا مي ساختند



بله دوستان عزيز! عمر درگذراست پس چه بهتركه به زيبايي ونيكويي بگذرد.سعي مان براين باشدتا عالي ترين باشيم وتوشه سفرمان لبريز از فهم وآگاهي، عشق ومحبت، دوستي وسازش، وخوبي وايثار باشد



 جزء آن عده ازانسانها نباشيم كه دنياراهميشه گي  ميدانند.به مرگ نمي انديشندوهراسي ازسرانجامِ كارهاي زشت شان ندارند. قدرهرلحظه اززنده گي مان رابدانيم چون تازنده هستيم وقت براي جبران اشتباهاتمان داريم اما زماني كه لحظه رفتن به سراي باقي رسيد جايي براي بازگشت وجبران كارهاي گذشته مان نيست



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160