بچه غریب

Posted on at


من یک بچه غریب هستم وپدرم کفش دوز،ومن باخود فکر میکردم که آیا روزی خواهد شد که آرزو های خود وپدرم را
براورده کنم اما با وجود داشتن این آرزو ها در دل چیزی بدست نداشتم اما من امید وآرزو های بزرگ داشتم وهمیشه کوشش
میکردم که به آرزو های خود دست پیدا کنم وبا آن آرزو های بزرگ باید یک تصمیم بزرگ هم میگرفتم تا به آرزو های خود
بتوانم برسم باخود زیاد فکر کردم وتصمیم بزرگی را نیز گرفتم که تنها چیزی بود که میتوانست مرا به آرزو هایم برساند این
تصمیم بزرگ درس خواندن ،تلاش کردن وادامه دادن تحصیلات بود اما برای پیشبرد تحصیلات مصارف  زیادی را نیزمی خواست.



ما در خانه کرایی زنده گی میکردیم پدرم از کفش دوزی پول کمایی میکرد که آن هم برای کرایه ومصارف خانه کم بود با
آن هم من تصمیم گرفته بودم درس بخوانم تا بتوانم این مشکلات را نیز حل بسازم زنده گی مثل همیشه بطور عادی پیش می
رفت من هم آهست آهسته به آخرین صنف رسیدم صنف دوازدهم وخود را کم کم برای امتحان کانکور آماده میساختم تا بتوانم
به درجه عالی برسم وضع زنده گی ما هم بطور عادی پیش میرفت تصمیم گرفتم در کنار تحصیلات به خود کسب وکاری
پیدا کنم در جستجو بودم بلاخره مرا به یک دوکان فلزکاری به شاگردی گرفتن در حالی که با این کارآشنایی نداشتم ومن به
سختی آن نباید فکر میکردم چون تصمیم گرفته بودم به آرزوهای خود برسم کار بعد از سپری شدن مدتی برایم خوشایند بود وکوشش میکردم همه کارهارا به خوبی آماده بسازم. 




بلاخره روز امتحان هم فرا رسید ومن خود را راحت حس میکردم وخود را بخدا سپرده توکل کردم وشروع به حل سوالات
کردم سوالات آسان بود اما بعضی ها برایم مشکل بود اما باید کوشش زیاد میکردم بعد از سپری شدن چند ساعت امتحان نیز
به خیر وخوبی به پایان رسید ومن امیدوار برای رسیدن به آرزوهای خود بودم بلاخره وضع زنده گی ما نیز رو به بهبودی
میرفت ومن هم هر روز سرکار میرفتم واز کار خود راضی بودم روز ها گذشت من مصروف کار بودم در دوکان که یکی
از همصنفی هایم کا دوست من نیز بود به دوکان آمد مرا به آغوش گرفت وگفت احمد تو به امتحانی که دادی به بهترین رشته
کامیاب شدی مه هیچ باور نمیکردم وزیاد هیجان زده شده بودم بعد از گذشت چند ساعت همه دوستانم برای تبریکی گفتن به
پیش من آمدن ومن هم زیاد خوشحال شدم وفکر کردم همه آرزوهایم برآورده شد خدارا شکرگذاری کردم وشروع گرفتن آماده گی کردم.




رشته که کامیباب شدم داکتری است ومن هیچ گاه فکر نمیکردم که یک روزی شود مکتب را به پایان برسانم آگاه نبودم که
با زحمت وتلاش به چنین روزی هم خواه رسیدم بازهم به یاری خداوند بزرگ شروع به ادامه دادن تحصیلات کردم وخوش
بودم از اینکه آرزوی بزرگی که داشتم بر آورده شد چند روزی نگذشت بود که خبر شدم برایم بورسیه آمده ومن میتوانستم به
چند کشور برای ادامه تحصلاتم بروم رفتن برایم مشکل بود چون وضع اقتصادی ما خوب نبود اما باز هم توکل به خدا کردم
به دوکان مصروف کار بودم وصاحب کار از من در باره بورسیه پرسید که آیا این گپ حقیقت دارد؟من گفتم بلی اما متأسفانه
رفتن من نا ممکن است چون ما در وضعیتی نیستیم که من بتوانم به جایی بروم پدرم پیر شده دیگر توان کار کردن را ندارد،
خانه هم کراهی است باید من کوشش کنم برای زنده گی خود فکر کنم که چیقسم به پیش ببرم،برادرم هنوز خورد است نمیتواند کاری انجام بدهد باید او به فکر درس خواندن خود باشد.




صاحب کار باشنیدن این همه برایم گفت تو به دیگه کارها فکر نکن من مصارف تو را میدهم برو برای ادامه تحصیل بدون
شک بعد از ختم تحصیلات کار میگیری ووضع زنده گی شما نیز خوب میشود تو به فکر تحصیلات خود باش به این گپ ها
فکر خود را مخشوش نساز من باور نمیکردم اما بعد از اسرار زیاد این مرد خیر مند امیدوارشدم واز او تشکری زیاد کرده
گفتم این همه کارهای نیکی را که در حق من کردید بی پاسخ نخواهد ماند این مسأله را بافامیل در میان گذاشتم وآنها نیز زیاد
خوش شدن ومن شروع به گرفتن آماده گی کردم وهمه کارها را من وصاحب کار با هم به پیش بردیم وهمه کارها آماده شد باید میرفتم تا به همه آرزو های خود برسم و به موفقیت ها دست پیدا کنم.




About the author

160