جاده های تنهایی

Posted on at


در یک دنیای بی رحمی که همه دلهایشان را از سنگ ساخته اند، آیا کسی هم پیدا خواهد شد که دلی نرم داشته باشد؟


یک روز گرم و آفتابی بود و ابر های کوچک و تیکه پارئی در آسمان به چشم میخورد، پیر مرد ناتوانی در یک جادۀ سوت و کور همراه با بایسکل فرسوده و لباسهای کهنه و یک جاروب که در دست داشت روان بود و میخواست آن جاده ها را جاروب بزند که در اصل آن پیر مرد یک جاروب کش بود.



پیر مرد بایسکلش را در یک گوشه یی از جاده گذاشت، و به جاروب زدن جاده ها شروع کرد جاروب زده رفت و رفت که ناگهان یک تپۀ سر سبز به چشمش خورد چند لحظه یی با دقت به آنجا نگاه کرد و دوباره به جاروب زدن شروع کرد ساعتها گذشت همه جاده ها تمیز شده بود. پیر مرد هم بسیار خسته و گرسنه شده بود بایسکلش را برداشت و به همان تپۀ سر سبز پناه آورد صدای شرشر آب بسیار زیبا بود پیر مرد آمد و کنار جوی نشست و از همان آب روان و درخشان دست و رویش را شست و روی میز و چوکی زیبایی که آنجا گذاشته شده بود نشست و میخواست غذا بخورد از داخل خورجینش یک دستمال برداشت که در داخل آن دستمال فقط چند تکه نان خشک موجود بود، که همان ها میتوانست آن پیر مرد را از گرسنه گی نجات دهد پیر مرد لقمه یی از آن نان خشک را بر دهان گذاشت که ناگهان چشمش به پیشکی افتاد که در کنار درخت زردآلو گشت و گزار میکرد و به زردآلو ها چشم دوخته بود.


پیر مرد جلو رفت و دست نوازش بر سر پیشک کشید و گفت: فکر کنم بسیار گرسنه هستی نه؟


اما من کدام چیزی برای خوردن ندارم که برای تو بدهم، چاره چیست باید هر دویمان گرسنه بمانیم حالا مشکلی نیست من برایت از این زردآلو ها میدهم اگر دوست داشتی میتوانی بخوری اما اگر نتوانستی باز یک راه چاره پیدا خواهیم کرد خداوند بزرگ است.



پیرمرد به درخت بالا شد و برای پیشک چند دانه زرد آلو چید و پیش روی پیشک گذاشت اما پیشک متوجه نبود و به آسمان چشم دوخته بود پیر مرد با تعجب گفت: به چه نگاه میکنی؟


و سرش را بالا گرفته و دید که به طیاریی که در آسمان در حال حرکت است خیر شده است و گفت: اینها همه نعمت های خداوند است! حالا بیا و از این زردآلو هایی که میخواستی بخور.


پیشک به زردآلو ها بوی زده و با عجله از آنها دور شده، پیر مرد به فکر فرو رفته و بعد از جا بلند شد نان های خشکی که میخواست بخورد را آورد و آنها را روی آب کنار جوی گذاشت تا کمی ملایم شود و دوباره کنارپیشک برگشت و آن را در بغل گرفته و کنار میز برگشت و پیشک را هم روی میز گذاشت و ربابش را از داخل خورجینش برداشت و به نواختن آغاز کرد چندی گذشت پیر مرد از جا بلند شد و به سراغ نان ها رفت و آنها را برداشت و برای پیشک آورد و گفت: بیا آینها را بخور و شکم ات را سیر کن من میتواهم در گرسنه گی طاقت بیاورم.


پیشک به خوردن نان ها مشغول شد و پیر مرد هم دوباره به نواختن شروع کرد پیشک با راحتی خود را سیر کرد و آهسته آهسته با نواخته های پیر مرد مهربان به خواب رفت و باقی مانده نان ها را پیر مرد برداشت و خورد و بعد سرش را بالا گرفته و گفت: خدایا تو خیلی بزرگ هستی شکر دارم که با یک تکه نان خشک هم ما را سیر کرده ای.



برای خواندن مطالب قبلی فلم انکس لیسه عبدالله هاتفی میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید:


http://www.filmannex.com/Hatifi-Herat/blog_post


نسرین حقیق



About the author

Hatifi-Herat

Established in 1938, Hatifi High School is one of the largest schools in Herat, Afghanistan and has 8300 students. The students attend the classes in rotations. The school offers 116 classes only for female students. Film Annex and Citadel are building an INTERNET classroom at Hatifi High School in June…

Subscribe 0
160