در يک کلبه سنگي اسير هستم
ديوارهايش از سنگ سياه است سنگ سرد و سنگ خارا
بر دروازه اش قفل نا اميدي زده است
شب و روز من به تلخي ميگذرد ، شب من شب پنجره بي فردا است و روز من قصه يي تنهايي است .
ابر دلتنگ پر از باران گشته ام ،هيچ کس با دل آواره من همدم و همراه نيست .
من همان هستم که مي خواستم دريا شوم ، مي خواستم بزرگترين دريا دنيا شوم .
آرزو داشتم بروم و به دريا برسم شب را آتش بزنم و به فردا برسم .
چشم من به پشت کوه بلند بود کوهي که رسيدن به قله اش آرزويم بود
اما دست سرنوشت کوله بار مرا خالي از فروغ زندگي کرد
در دامي افتادم که اسير بازي روزگار شدم
قصه من قصه يي اسيري است ،قصه يي که آخرش مجهول و نااميدي است .
کاش اين کلبه ويران شود و من هم همرايش بميرم و در يک دنيا ديگر دست آزادي را بگيرم .
شايد آنجا اسيري نباشد ،ميان پنجره ها ديگر ديواري نباشد
نويسنده : اسراء اميد