کلبه سنگي

Posted on at



در يک کلبه سنگي اسير هستم
ديوارهايش از سنگ سياه است سنگ سرد و سنگ خارا
بر دروازه اش قفل نا اميدي زده است


شب و روز من به تلخي ميگذرد ، شب من شب پنجره بي فردا است و روز من قصه يي تنهايي است .
ابر دلتنگ پر از باران گشته ام ،هيچ کس با دل آواره من همدم و همراه نيست .
من همان هستم که مي خواستم دريا شوم ، مي خواستم بزرگترين دريا دنيا شوم .


آرزو داشتم بروم و به دريا برسم شب را آتش بزنم و به فردا برسم .
چشم من به پشت کوه بلند بود کوهي که رسيدن به قله اش آرزويم بود
اما دست سرنوشت کوله بار مرا خالي از فروغ زندگي کرد


در دامي افتادم که اسير بازي روزگار شدم
قصه من قصه يي اسيري است ،قصه يي که آخرش مجهول و نااميدي است .
کاش اين کلبه ويران شود و من هم همرايش بميرم و در يک دنيا ديگر دست آزادي را بگيرم .
شايد آنجا اسيري نباشد ،ميان پنجره ها ديگر ديواري نباشد

 


نويسنده : اسراء اميد



About the author

asra-omid

Asra Omid is an Afghan girl, she was born in April 28 , 1994 in Herat,Afghanistan .she finished school two years ago in 2011 from Mahjoba Heravi high school . she is a member of the National unity tribes assembly of Afghanistan ,and she is a blog writer at film…

Subscribe 0
160