باور نمیکردم که روزی پیش آید کزمادر آن آرام جانم دورباشم
درکنج غربت بگذرانم عمر خود را افسرده ودل ومرده ومهجورباشم
باور نمیکردم که روزی روزگاری افتد میان ما دوتن این سان جدایی
شب تاسحر بایاد او بیدار مانم یادآورم ازروزگار آشنایی
باور نمیکردم که روزی دست تقدیر دربین ما حایل کند فرسنگها راه
ای آسمان !ای ماه!ای خورشیدتابان من درکجا باشم واودر کجا آه!
هرگز فراموشم نخواهد گشت هرگز آن عشقها آن عشقهای آسمانی
زان مادر بی مثل و مانندی که باشد سرتا به پا لطف وصفا ومهربانی
هرصبحدم با تابش خورشید از کوه از خواب نازم آن نازنین بیدار میکرد
تا من به شادی بگذرانم روز خود را در عین پیری صبح تا شب کارمیکرد
مادر!اگردستم به دامانت رسد باز میبوسم آن دامان پاک نازنین را
با اشک میشویم غبار غم زچهرت وزشوق میسایم به درگاهت جبین را
مریم نزهت