به صبح رفتم کنار خانه او
سحرگاه شد نيامد او کنارم
بماندم تا صباح صبح ديگر
سحرگاه شد ولی بازهم نيامد
بماندم روز و شب های فراوان
سحرگاهان بيامد او نيامد
چنان ماندم دم می خانه او
ولی افسوس که او هرگز نيامد
بيامد حين حال پيری به نزدم
که ای فرزند ای سالار و سرور
در اين کاشانه دنبال چه هستی؟
چرا حيران و سرگردان نشستی؟
:بگفتم ای پدر ای مو سفيدم
در اين کاشانه من پَست و حقيرم
اسيرم من به عشق، از غم بميرم
به یادش من تمام عمر بشینم
بدانم گر بشينم عمری اينجا
نه شايد باز کند در را به سويم
:بخنديد پير مرد بر لب بگفتا
که آری ای جوان عشق اين چنين است
بلند شو و برو دنبال معشوق
همانی که تو را خواند ز هر سو
فقط يک بار نگاه به آسمان کن
شايد چيزی بيابی بهتر از او
برو يک بار سراغ عشق الله
که عشقش باز کند درهای آسمان
سپس سويت بيايد ای عزيزم
چرا که عشق فقط در شأن الله ست
سپس گفتم که ای الله چه کردم
تمام عمر خويش را حيف کردم
ولی اين را بفهميدم خدايا
که آری عشق در شأن تو تنهاست
سپاس آن پير مرد مو سفيد را
که کرد آگاه مرا از اين جهالت
از اين پس دور تو گردم و عشقت
خدايا زنده باد اين عشق پاکت
خدايا! عشق به تو عجب لذتی دارد