امید واری

Posted on at


امید واری


 


گاهی وقت ها آنقدر تنها و بی کس می شوم، که گویا کسی نیست تا با او درد دل کنم کسی نیست ،که حرف هایم را بشنود و به هر طرف که نگاه می کنم، کسی را نمی بینم که دستانم را بگیرد و دل گرمی برای دستان سرد و تنهایم باشد .کاش میشد با اشک ها سخن گفت آن ها در هر تنهای با من هستند ،در هر شادی و در هر غم و اندوه .آری !گاهی وقت ها باید به کسی دل بست که نمی توان او را بدست آورد ،ولی برای داشتنش میشه جنگید ولی باید به پیروزی امید وار بود یا شکست خدا یا امیدواری هم را به که باید بسپارم .


 


در تمام نگاهانم در جوستجوی او هستم اما ،نگاهان او منتظر نگاه دیگریست .چرا نمی تواند معنای این نگاهانم را بفهمد، نگاهان من قابل خواندن نیستند؟ یا چشمان او بینا نیست ؟گاهی نگاهان من آنقدر غرق تماشایش می شوند، که نمی دانم با کدام وسیله نجاتش دهم، اما نگاهان او هر لحظه در جاده های اسفارت غم های من رهگذر اند ای کاش! کمی هم راه نگاهانش را در جاده خاکی خوش حالی هایم کج می نمود .آن وقت امیدوار بودم که هنوز پنهانی نگاهم می کند.


 


خدا یا !حس امیدواری رادر کدام کوچه قلبم پیدا کنم ؟چرا در های امیدواری با صدای دستانم نا آشنا هستند. چرا نمی شناسند دوستی ،را که سال ها داشتیم آیا امیدها از بین رفته یا من برای در های آشنا ،نا آشنا هستم .خدا یا! تو به سخنانم گوش بده چرا که تو شنوای شنوایان هستی. پس قلبم را با تمام نا امیدی هایش به تو هدیه می دهم تا تو قلبم را نگاهانم را با نا آشنایم، آشنا سازی و من با همان چشمان اشک آلود و با همان نگاه های دیرینه امیدوارم تا پاسخی را دریافت کنم. گرچه عمری را در بازارزنده گانی به فروش گذارم و بهایی سنگین بپردازم .




About the author

160