نمایشنامه چمدان

Posted on at


 




قسمتی از متن نمایشنامه( چمدان )
نویسنده : کاوه ایریک
مریم: میبینی حالا ما یه کشور داریم . خیلی خوبه نه ؟ اما اونهایی که تو راه کشته شدن دیگه کشور ندارند . اونها حالا یه خونه کوچیک دارند و یه سنگ قبر سیاه 
حمید : ماشین ما رو وسط راه نگه داشن . چند نفر امدن بالا و شروع کردن توی چشمای همه نگاه کردن . وقتی بهم رسیدِ هنوز لبخند روی لبم بود که قنداق تنفگ خون رو تو دهنم پر کرد . میخواستم بلند بشم 
مریم : میخواستم جیغ بزنم اما صدام در نمیومد . میخواستم بگم سالها ما رو به عنوان مهاجر تو سرمون زدن حالا تو کشور خودمون بخاطر یه لبخند باید دندونهامون رو از دست بدیم ؟
حمید : گفتم بیا هوایی بریم کابل ِیه ساعته کابل هستیم 
مریم : زمینی میریم همه جا رو میبینیم ؛ باغهای انگور هرات ؛ انارهای قندهار ؛ غزنین با امپراتوری بزرگش رو میدونی کلی میتونیم عکس یادگاری بندازیم و برای پدر و مادرمون بفرستیم ؛ اون ها هم وقتی عکس ها رو دیدن نظرشون عوض میشه ومیان کنار هم زندگی میکنیم .بیا بهشون نشون بدیم که همه چی خوب شده . 
حمید : هنوز یک ساعته راه نیومده بودیم که دهنم پر خون شده بود . مرد ریش بلند داشت و لنگی سفید بزرگی به سرش . همه چشم ازش برمیگردونن . کلاشینکوفش روی شانه اش بود ؛ وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زدم و میخواستم بپرسم ؛ دهنم پر خون شده بود و مرد بلند صدا زد . 
مریم : نصف حرفهاش رو متوجه نشدم و نصف دیگه اش رو نشنیدم . گوشهام کیپ شده بودند . فقط چسبیده بودم به بازوی حمید . 
طالب : خوب گوشهایتان ره بگیرین ، هر کسی که به کافرها کمک یا با اونها کار کند دشمن این سرزمین و این مردم هستن ، ما اونها ره هرکجا که باشن پیدا می کنیم و می کشیم ، ما سرزمین خود ره از وجود نجاست پاک میکنیم ، اینجا سرزمین مردهای خدا هست سرزمین شیرها ،گور ارتش شوری گور امریکا …
مریم : یه پسر جوان رو از ماشین پیاده کردند ، پشت سر اون ما رو هم یکی یکی پیاده کردند . همه مون وسط خیابان صف کشیده بودیم . سرم رو که برگوندم پرچمی رو که جلوی پاسگاه که چند دقیقه پیش از اونجا رد شده بودیم دیدم . با خودم گفتم که الان هست که به کمک ما بیان . حتما صدای تیر رو شنیدن یا حتما این همه مسلح رو که وسط خیابان ایستاده اند رو دیدن .
حمید : مردی که قنداق کلاشینکوف زده بود تو صورتم رفت جلو و پسر رو که روی زمین نشسته بود با لگند زد و یک تیر هوایی شلیک کرد ..
مریم : تیر رو که زدن مطمن شدم که الان هست که پلیس ها سر برسن ؛ زن ها جیغ میزدند و میخواستم جیغ بزنم اما دهنم پر شده بود از خاک 
حمید : پسره جوان روی خاک افتاده بود و دستش رو از پشت سر بسته بودند . بعد یکی از اونها نشست روی پشتش و به موهای پسر چنگ زد . پسر فقط چند کلمه زیر زبونش زمزمه کرد . 
مرد چاقو رو روی گلوی پسر کشید و خاک قرمز شد . همه ساکت شده بودند . اخ اگه یه کلاشینکوف دستم بود ؛ پاهام سست شده بود . 
مریم : وقتی سوار ماشین شدیم هنوز داشتم به جنازه پسر جون نگاه میکردم . لباس سفید وطنی تنش بودو موهای پر پشتی داشت . حتما مادرش چشم به راهش هست . توی دستاش یه حلقه دیدم .
مرد : بعد از چند دقیقه همه چی عادی شده بود . مسافرین داخل ماشین داشتن حرف میزدند و میخندیدند . همه چی عادی شده بود. انگار چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی نیوفتاده . دلم میخواست چشم روی هم بزارم و وقتی بیدار میشم پسر جون روی صندلی خودش باشه
نویسنده :
زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک




 


About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160