داستانی واقعی ولی خنده دار
خوب می دانیم ،که امروزه بسیاری از جوانان به کشور های خارجی مهاجرت می کنند ،مخصوصا مردمان کشورافغانستان و البته بیشتر جوانان ولایت هرات به کشور مجاور یعنی ایران مهاجرت می کنند برای کار ،ولی زمانی غمگین وافسرده و شکست می خورند که از جانب جمهوریت این کشور پذیرفته نمی شوند. خوب باید به تمامی جوانب نگاهی عمیق داشت ، و هر کسی نظر و تفکرات خود را دارد . خوب به هر حال بحث ما سر این موضوع نیست بلکه ،بحث ما مربوط جوانی است ،بی کار که قصد مهاجرت به کشور ایران را دارد .
داستان از این قرار است که پسری می خواهد برود به ایران، نظر به مشکلاتی که در خانه برایش پیش آمده است ،چرا که او از جانب خانواده دل خوشی ندارد و خانواده وی نیز از او دل گرمی را ندارند. پس او آماده سفر می شود اما ،بنا به دلایلی حدود سه بار رد مرز می شود و دربار سوم او از جانب آدم دوزدان گرفتار می شود. آدم ربایان بعد از جستجو و شکنجه وی از او شماره تلفن پدرش را می خواهند تا از پدرش برای خود پولی را خواهان شوند اما وی می گوید (در حقیقت )که پدرش بنابر فقر تلفن ندارد ؛پس بعد از جستجو های زیاد از او می دانند که وی نانی برای خوردن هم ندارد .
بعضی وقت ها است که انسان در واقعیت به کاهدان می زند و هندوانه نارس بیرون می شود، به راستی که خنده دارد است .چرا که این بارآدم ربایان به کاهدان زدنند و خود به اجبار شخص را به زور می خواهند بیرون کنند. اینجاست که شخص با کمال پرویی التماس می کند ،که من می خواهم برای شما کار کنم و من را بیرون نکنید برایتان کار می کنم و شما به من فقط نان بدهید تا از گرسنه گی نمیرم. بعد که تحدید به کشتنش می کنند می گوید:( من را بگوشید بهتر از این است که زنده باشم و این روزه گار را تحمل کنم ).این بود داستانی جالب و خواندنی. فکر می کنید حقیقت ندارد ،ولی درست است به راستی چنین اتفاقی افتاده . ادم نمی داند از این گونه داستان ها پند بگیرد و گریه کند یا بلند بخندد .