در دل تاریکی

Posted on at


ما یک خانواده با مهر و محبت بودیم خواهرم آزیتا نام داشت شبی بعد از غذا ،یکی زنگ در را زد ، مادرم داشت سفره غذا را جمع می کرد گفت: یکی برود در را باز کند خواهرم آزیتا می خواست در را باز کند
پدرم گفت: برو مهندس جان .... تو در را باز کن ،چهار ماه پیش که پوهنتون را تمام کرده بودم پدرم این لقب  را به من داده بود راست می گفت :من مهندس هستم اما اما بی کار.......
بلند شدم و چشم  برای پدرم گفتم ،و حیات خانه پر از برف و سوز بود    دویدم و در را باز کردم
به خدا اصلا جوان بو الهوس یا رمانتیکی نیستم  که تا چشمم به یک دختر زیبا بخورد دست و پایم را گم کنم و عاشق شوم  اما آن شب با نگاه اول عاشق شدم پشت در خانه دختر جوان ، قد بلند و زیبا در حالیکه از سردی می لرزید و دندانهایش نیز به هم می خورد ایستاده بود،با چشم های زیبا و آبی و مئصوم که وقتی نگاهش کردم  دست و پایم را گم کردم و بی اختیار گفتم"""""""""سلام"""""""""".




دختر جوان در حالیکه پریشانی در رفتارش دیده می شد گفت:سلام من .................... من جایی را ندارم که امشب بخوابم  اجازه بدید فقط برای امشب در داخل حیات شما بخوابم حرفش را  نا تمام گذاشت و به سرفه افتاد .
برایش گفتم:اجاره بدید بگم مادرم بیاد.اما شما دم در ایستاده نشوید بفرمایید داخل حیات .
من دوباره به اتاق رفتم و همین که قصه را تعریف کردم مادرم با عجله آمد و چند دقیقه بعد  همان دختر که "مرسل" نام داشت  با اصرارمادرم  لباس های خواهرم آزیتا را جای لباس های تر شده خود پوشید دختر زیبا هنوز می لرزید و اشک می ریخت


مادر از جا بر خواست یک کاسه  سوپ داغ برایش آورد . گفت این سوپ را بخور کمی گرم شوی؟
اما مرسل در حالیکه اشک می ریخت گفت به خدا من دختر بدی نیستم درسته من از خانه آمدم اما دختر فراری نیستم  زن بابام  که دیده بود پدرم معتاد است  و چیزی از خونه زنده گی نمی فهمد  می خواست من را مقصرقرار بده و همیشه برایم این را طعنه قرار بده من از خونه فرار کردم و آمدم به قریه  تا بروم خانه مامایم اما مامایم خانه نبود 5 روزه رفته بود  شهر .
مرسل  دوبار زد زیر گریه  و با خود می گفت :من چقدر بد بختم..
مادر سرش را نوازش کرد و گفت :کی گفته تو دختر بدی هستی؟؟؟؟؟اصلا کی خواست توضیح بدی
مهم اینه که تو مهمان من هستی و مهمان هم حبیب خداست،،،تا هر وقت می خواهی بمان!!!!!!
مرسل  نان اش را خورد و موقع خواب که رسید مادرم جایی او را داخل اتاق پذیرایی انداخت و بعد هم برایم گفت:پسرم تو امشب را در داخل انباری بخواب .
گفت: برو پسرم به اندازه چشم هایم برایت اعتماد دارم  بخاطریکه می خواهم دختر مئصوم آرام بخوابد...
آن شب تا صبح پلک بر هم  نگذاشتم برای خودم نیز عجیب بود که چرا و چطور؟؟به این دختری که نمی شناختم علاقه مند شدم  او هم که من مشکل پسند بودم که 10و 20 پیشنهاد پدر و مادرم را نپسندیده بودم

 
شیرین ترین روزهای عمرم همان 4 روزی بود که مرسل در خانه ما بود  بلآخره به مادرم گفتم:مادر هر وفت مامایی مرسل از مسافرت آمد بریم خواستگاری مرسل  حتی مرسل هم راضی به این ازدواج شده بود، ما هر دو در باره ای آینده ما صحبت می کردیم .
که یک روز متوجه شدیم که مرسل داخل اتاق پذیرایی نیست؟ به جایی او یک نامه روی میزش بود که نوشته بود: خدمت خانواده احمدی...................
مرا بخاطر همه دورغ هایم ببخشید....من در مورد همه چیز به شما دورغ گفتم در حقیقت من عضو یک گروه دزد خانه گی هستم  
که هر بار با چندین دورغ و حیله داخل خانه می شوم و تا یک و دو شب اول با مواد بی هوش کننده که در خانه می زنم همه گی را بی هوش کرده و با اتفاق دوستانم تمام اموال آن خانه را دزدی می کنیم
اما شما به من آنقدر محبت دادید که هیچ کس در زنده گی ام این قدر به من محبت نکرده بود به همین خاطر نتوانستم در مورد شما نقشه را اجرا کنم حتی یک سوزن را نیز ازخانه تان بر نداشتم  مرا حلال کنید....  راستی به آقا حمید هم سلام برسانید برایش بگویید حرف های من را باور نکند او هم جز نقشه بود  برای همیشه خداحافظ............... امضا............ مرسل



بعد از آن اتفاق همه اعضای خانواده دلشان برای مادر می سوزید که شاید غرورش شکسته شده باشد اما آن بیچاره نگران من بود که مبادا بعد از این شکست دیگر عاشق نشوم!!!!!!!!!!!
                                            



About the author

160