خسته از روزمرگی هایت به خانه برمیگردی . چای دم میکنی و دو استکان توی سینی میگذاری . شکلات را به تعداد میگذاری که مبادا بیشتر دلتان به شیرینی کاذب گرم شود و حرفهای دوستانه جایش را گم کند .
لب تاب را باز میکنی و اهنگی که این روزها گوش میدهی را پلی میکنی و روی گلهای قرمز قالی میشینی و چای را میریزی . نگاه میکنی دیر کرده است . کمی دیر کرده است نگران میشوی همه جا را میگردی نیست .
روی تخت . توی کشوها را میگردی و اخرین باری که باهات بوده را در ذهن میگذرانی تا بدانی که کجا یادت رفته است . نه نیست همه جا را گشته ای و نگران به حیاط میروی و ساعت را نگاه میکنی . دیر وقت است حتی در خیابان هم نمیتوانی پیدایش کنی . دیگر نگرانی ات بیشتر میشود و سعی میکنی خودت را کنترل کنی اما نه هیچ چا نمیتواند باشد به غیر از خانه دوستت که شام را انجا بودی و اخرین بار کنارت بود و هواست بهش بوده که جا نماند و شب تنها نشوی .
ناامید به روی صندلی میشینی و فکر میکنی که این شب را باید تنها به خواب بروی و حوصله نداری حتی چند کلمه بنویسی ...
دست میبری به کیف و همه جایش را خوب میگردی . فکر میکنی که در انبار گاه به دنبال سوزنی میگردی یکباره چشمت به بهش میخوره با اشتیاق بازش میکنی و میبینی چند دانه مانده است انقدر خوشحال میشوی . مثال معشوقه ای بر لب میگذاری اتشش میزنی . خوشحال از لبانت به گرم گرفته است و نفس راحت میکشی و امشب باز سیگاری داری تا لب هایت را نوازش کند و چای را سر میکشی و سیگار را دود میکنی وبه سقف خیره میمانی و به انسانیهایی فکر میکنی که امروز چگونه توانسته اند نقش بازی کنند و تو از حرفهایشان که چگونه چاپلوسانه زنی را میدریدند ناراحت شده ای و حالا به زمین و زمان هم که شده فحش میدهی و اروزی میکنی که کاش
نه
دراکولایم ارزوست نازنین . من فمینیست شهر مردگان هستم .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک