انتقام تنها چیزی است که زن ها ان را سرد سرو میکنند .

Posted on at


 

 

این عکس رو امشب توی فیس بوک دیدم . خیلی برام تازگی نداشت . این که میگم تازگی نداشت نه بخاطر اینکه این عکس عمل رو دیدم نه بخاطر اینکه همخوابگی و همبستر شدن در کشور من یا شاید در فرهنگ من یک طور دیگه است . اینجا پری ها را میخرند و در قفس نگه میدارند و پری ها بعد چند روز افسردگی تبدیل به پری های چاق و خپل میشوند که تنها دلخوشی انها نشستن در گوشه اشپزخانه و فکر کردن به نوجوانی و جوانی شان است که چگونه دست برد بادهای مردانه شده است .

یادم میاد یه خانم رو دیدم یک سال پیش توی کابل بسیار زیبا بود اما شکسته . توی چهره اش تنها درد میدیدی و زیبایی که کم کم تبدیل به یک خاطره شده است در ذهنش . میگفت هشت ساله بودم که پدر و مادرم را از دست دادم بعد یک خانم و اقا دیگر مرا به فرزند خواندگی قبول کردند . زن و مرد مهربانی بودند و مرا مثل بچه خودشان دوست داشتن .

خوشحال بودم و لذت میبردم از زندگی با زن و مردی که عاشقانه همدیگر رو دوست داشتن و عشق را میفهمیدن یعنی چی . با هم بودن را به خاطر جنسیت دوست نداشتن با هم بودن را بخاطر دوست داشتن و محبت میرستیدن و عاشقانه زندگی میکردند .

یک روز که در کوچه بازی میکردم یک مرد با لباسهای پلنگی امد و گفت خانه تان کجاست ؟

نگاهش کردم و به دنبالم تا خانه امد با چند نفر مسلح که همراهش بود . در خانه را که باز کردم پدرم داخل حیاط بود و مرد بدون هیچ تعارفی داخل خانه شد و یک راست به سمت پدرم رفت و بدون هیچ سلامی گفت که من این دختر را میخرم .

پدرم گفت که این دختر فروشی نیست . مردان مسلح با اشاره مرد به پردم هجوم بدند و تا میتوانستن لگد کوب کردند و مرد مقداری پول را کف حیاط انداخت و مرا به زور با خودشان برد .

خانه ای بزرگ داشتن و مرد با من مهربان بودو من دلتنگ پدر و مادرم بودم . روزها گذشت  و مرد مرا مثل دختر خود بزرگ کرد و به سن بلوغ که رسیدم یک روز ملایی امد چیزهایی خواند . ان روز من رو لباس سفید قشنگی پوشانده بودند . بعد شب شد و من رفتم در اتاقم که بخوابم که احساس کردم دستهایی روی بدنم حرکت میکند . بیدار که شدم مرد تنومند با عریان روی تخت کنار من دراز کشیده بود لباس سفیدم را نوازش میکرد .

ان شب فهمیدم که من رو به عقد خودش دراورده و من حالا زنش شده بودم و هیچ راه فراری نداشتم . زن شده بودم و مرد مرا به خانه اقوام خود میبرد و به همه نشان میداد و اقوام به خاطر زیبایی من به مرد حسادت میکردند و با چشمهایشان تن مرا تکه تکه میکردند .

یک روز که در اشپزخانه بودم مرد با بدنی خونی به خانه اوردند . یک دستش را قطع کرده بودند و پایش هم لنگ شده بود بعد ان مرد بود و من و خانه و هیچ چیز نبود .

مراقبش بودم و نگهدار زندگی اش نه میخواستم انتقام بگیرم نه میخواستم فرار کنم . جایی رو نداشتم و حالا من انتقام خود را به شیوه زنانه میگرفتم .

شبها عریان میخوابیدم و تنم زیر نور ماه زیبا تر میشد و مرد هوس عشق بازی با من را میکرد و من نمیگذاشتم که به من نزدیک شود . دستش را بلند نیمکرد چون کسی را نداشت و تنها کسی که کنارش بود من بودم.

سالها زندگی کردیم و من انتقامم را هر شب میگرفتم و حالا مرد نیست و من سالهاست احساس گناه میکنم .

این عکس مرا به یاد زندگی زن زیبای  پیر انداخت که انتقام را سرد سرو کرده بود . 

 



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160