بگذار جای شعر از فریاد گویم

Posted on at



شب عید از خیابان ها پر از انسانهایی که برای خرید به مغازه ها و فروشگاه ها میروند و دست پر بیرون می ایند و کودکان و زنان لبخند زنان از مغازه ای به مغازه دیگر .
بعد مدت ها میخواستی بروی و برای خودت چیزی بخری ِ خبر را که خواندی دلت گرفت و انقدر عصبانی شدی که از خرید منصرف شدی و به خانه پناه میبری و فکر میکنی و فکرت با هیچ منتظقی جور در نمی اید
تلفن زنگ میخورد ِ شماره خارج از کشور است
الو سلام داداشی خوبی ؟
صدا که در گوشت میپیچد بغض ات بیشتر میشود و خواهرت است و عید را تبریک میگوید و بعد با التماس میگه که داداشی بلند شو بیا ِ امشب در خبرها خوانده که یکی از رهبران جهادی علیه هزاره ها خیلی چیزها گفته و بوی خون می اید از این خبر
نمیتوانی طاقت کنی و میگی ابجی من نمیتونم بیام . نمیخوام بیام و فرار کنم . سالها فراری بودم و حالا باز فرار ؟
میگی که ابجی مرا مرده حساب کنید شاید یکی از همین روزها دست به تفنگ ببرم و مجبور شوم بجنگم .
گوشی رو قطع میکنی و تلفن هر چی زنگ میخورد جواب نمیدهی
به جنگ فکر میکنی . جنگ چیزی که تنفر داری . با تمام وجود ِ با تمام حست از جنگ گریزانی
دلت میخواهد بنویسی و این نوشته ها شبیه فرشته هایی شوند که تمام سلاح های جهان را جمع کنن تا هیچ کسی نتواند جنگ کند .
دوباره یک نژاد پرست مثل نیاکانش علیه اقلیت قومی تهدید صادر میکند و دوباره بوی خون می اید
شاید روزی سر به دیوانگی بزنی مثل روزی که سر به دیوانگی زدی و امدی در این کشور نفرین شده .
درد کشیدی و سعی کردی دردها را درمانی باشی . هیچ وقت به کسی به چشم یک غریبه نگاه نکردی . برایت قومیت و نٰژاد و مذهب مهم نبوده .
مهم انسانیت بوده و سعی کردی که ادم باشی . مثل وقتی که برایت سوال شد که من کیم و چه کار میکنم در این دنیا ؟
ولی حالا گوشه اتاقت کز کرده ای و میخواهی فریاد بزنی . فریاد زنی و سر به دیوانگی بزنی
ادم از این همه نژٰاد پرستی دیوانه میشود .
مگر ما چی کار کردیم ؟
مگر ما حق چه کسی رو خورده ایم ؟
پولهای هنگفت خارجی ها را بقیه خورده اند و حالا باید ما مجازات شویم ؟
فقط به خاطر اینکه چشم هایمان بادامی است ؟
فقط به خاطر اینکه
نه خواهر من فرار فایده نداره باید یه جایی تمومش کرد . دارم تصور میکنم که روزی میتوانم جان انسان دیگری را بگیرم ؟
اون هم مثل من بی گناه است . گناهش جهلش است و گناهت چشم های بادامیت است .
به این فکر میکنم و اشک میریزم
گناه ما فقط این است که نمیخواهیم ادم بکشیم
من نمیخوام ادم بکشم . من میخوام فیلم بسازم و شعر بگم . من میخوام به قندهار بروم و زیر درختان انار قدم بزنم و با قندهار بخندم
من دلم برای بلخ تنگ شده است . هر شب به هرات و فراه ونمیروز فکر میکنم که کودکانش چرا به مکتب نمیروند و چرا نمینویسن بابا اب داد ِ بابا نان داد ِ بابا تفنگ ندارد ِ بابا ....
هیتلر زمانه ظهور کرده است .
نه ترسی از مرگ ندارم ترس من از کشتن است . وقتی انسانی دیوانه شود هیچ چیزی نمیتواند جلوی ان را بگیرد ....
خواهرم روی سنگ قبرم بنویس
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160