خانه ای روی میدان مین

Posted on at


نفسش را بلند تر کشید ِ عرق از گردنش سر خورد و از روی سینه هایش پایین رفت ِ تیغه در نور برق زد ِ کلنگ را که به پایین اورد پایش  بیشتر توی ماسه ها خیس فرو رفته . 

تعادلش را از دست داد و تیغه به لبه گرفت و سنگ ریزه ها در هوا پخش شدند ِ دستش را  پایین اورد و انگشتانش لای ماسه های خیس فرو رفت و روی چیزی سخت ایستاد.
نفس هایش تند تر شد ِ پیشانی اش به لبه دیواره خورده بود و کمی احساس سوزش میکرد ِ چند لحظه  را همانطور ماند ِ به تیغه اهنی که در زیر نور کم برق میزد خیره مانده بود .
یادش امد که لیلا را در ایستگاه مترو جا گذاشته بود . به چشمش خیره شده بود فقط گفته بود ِ برنمیگردم
لیلا اشک در چشمش حلقه زده بود و دستهایش در هوا معلق مانده بود . دوست داشت دستهایش را حلقه کند  دور گردن حسین و محکم سینه هایش را فشار بدهد به صورت حسین و نگذار که پله ها را بالا برود و در نور محو شود .
لیلا اشک ریخته بود و حسین از پله که بالا امده بود میان ماشین ها محو شده بود و یک راست سوار اتوبوس شده بود .
نفسش که جا امد خواست بلند شود ِ به دستش فشار اورد ِ زیر دستش صفحه  صاف را حس کرد ِ دستش را که از لای ماسه ها بیرون اورده بود با دست دیگر به کندن ماسه ها ادامه داد و صفحه اهنی میان ماسه ها برق زده بود .
فکر کرد که گنج است و یا کدام کشف باستانی کرده است . ارام ماسه ها را زده بود کنار و صفحه اهنی بزرگتر شده بود .
صدا زد ِ صدایش از دیواره نم دار بالا امده بود و به گوش پیرمرد که استکان چای را به لب گرفته بود رسیده بود .
پیر مرد دوشاخه را به برق زده بود و اب گل الود از دهنه پلاستیکی روی زمین خاکی سر خورده بود و از کنار دیواره زده بود بالا و رفت لای درز زمین و موزچه ها با عجله از درز فرار کرده بودند .
با استرس شن ها را در سطل انداخت و طناب را کمی کشید و طناب با ریتم ارامی دهنه دیوار نم دار را بالا رفته بود .
شن ها که کم میشدن و اب پایین میرفت صفحه اهنی بزرگتر و بزرگتر میشد . عرقش بیشتر سر خورده بود لای سینه اش . ترسیده بود و بلند داد زده بود
صدا از دیوار نم دار بالا امده بود و پیر مرد استکانش را روی هوا انداخته بود و با سرعت پاهایش را به دیوار نمر دار تکیه داده بود پایین امده بود .
کنار حسین که رسید با اشاره سر حسین پایین را نگاه کرده بود . چشم هایش بزرگ شده بودند و حسین را به طرف بالا هل داده بود خودش نیز دیواره نم دار را بالا رفته بود و از زیر باسن حسین فشار اورده بود که پسرک از دهنه دیوار نم دار روی خاک ها غلطیده بود .
افتاب از نیمه اسمان نگذشته بود که تعداد سایه ها بر دیواره نم دار بیشتر و بشتر شده بودند و مرد مو بلند که از دهنه نم دار خود را بالا کشیده بود چیزهایی در گوش پسر چاق گفته بود.
پسر چاق به طرف مردهایی نگریسته بود و با اشاره ان بیل بیل خاک داخل دیوار نم دارد انداخته بودند .
پیر مرد تکیه داده بود به دیواری که مورچه ها از ان بالا میرفتن . حسین به لب های پسر چاق نگریسته بود و پسر فقط گفته بود که نمیشه بالا کشید ِ انقدر بزرگ است که هیچ امکاناتی نمیتواند ان را بالا بکشد . اگر خطایی رخ بده یه چاله به عمق همین محل حفر خواهد شد . بزار اونجا بمونه ِ ضررش به کسی نمیرسه به مرور زمان از یادها میره .
حسین پتو رو کشیده بود تا روی سینه اش و چشمش را دوخته بود به اسمان . حالا اون جسم فلزی بزرگ دستهایش را حلقه کرده بود دور خونه و حسین هیچ پله ای رو نداشت که از اون بالا بره و بعد توی نور محو بشه .
حالا اون یه خونه داشت روی یه مین ضد تانک .
حسین لیلا رو فراموش کرده بود چون فکر میکرد که اگه وزن خونه زیاد بشه امکان داره که چاله ای به عمق محل اونجا تشکیل بشه .


زندگی صفر درجه
کاوه ایریک



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160