در سر زمین پر از جنگ و جدال خانواده نادار و فقیری بودند که نه خانه , نه پول , نه آرامی , نه خوشبختی , نه آزادی , نه غذا , نه لباس , و نه جایگاه برای زنده گی داشتند . این خانواده متشکل از پدر بد بخت , مادر غم دیده , یک دختر به نام سارا و دو پسر بیچاره به نام های سهیل و سامان بودند . پدر بدبخت صبح تا شب عرق میچکاند و کار میکرد کارش تیر کردن یا انتقال دادن بوجی سمنت از موتر به دوکان بود آن پدر ضعیف و بدبخت بخاطر بدست آوردن روزی حلال برای فرزندانش هیچ کاری را جز این کار پیدا کرده نتوانسته بود .
مادر غم دیده این سه طفل مثل یک برده به صورت زلیلانه پیش مردم کار میکرد , این سه طفل بیچاره بسیار کوچک بودند و نمیتوانستند کار کنند و بار شانه مادر و پدر خود را کم کنند . مادر و پدر شان صبح تا شام هلاک بودند از بس که کار میکردند اما نمیتوانستند غذای خوبی را جز نان خشک و چای برای فرزندانشان فراهم سارند , مادر و پدر ناچار این اطفال آرزو داشتن تا اطفال شان مکتب برود درس بخوانند و آینده خود را تامین کنند اما توانا نبودند که مصارف آنها را بپردازند .
آهسته آهسته اطفال شان بزرگ شدند و توانستند بار شانه مادر و پدر خود را کم سازند و گوشه از مصارف خانه را بپردازند اما ! به صورت کلی نه همانقدر که توان کار کردن را داشتند به همان اندازه میتوانستند که والدین خود را کمک کنند . دخترک که تازه 8 سالش شده بود به خاطری که مادرش را کمک کند همراه مادر خود به خانه های مردم رفته و کلفتی میکرد کارهای شان را انجام میداد کارهای که خانواده های ثروتمند انجام نمیدادند و برای انجام دادنش غریبان بدبخت و بیچاره را به برده گی میگرفتند , غریبان بیچاره هم بخاطر بدست آوردن روزی مجبور بودند که اوامر آنها را گوش کرده و کارهای شان را انجام دهند .
دخترک با هزاران حسرت به طرف لباس های رنگارنگ همسن هایش دیده و در دلش میگفت : آیا روزی خواهد رسید که همچین لباس ها بر تن من هم باشد ؟ این حرف ها را به دلش میگفت و اشک از چشمانش جاری میشد..... ;( , برادران سارا هر دو با هم یکجا کنار سرک زیر آفتاب داغ نشسته و کفش رنگ میدادند عرق میریختند , رنج میکشیدند , زحمت میکشیدند هرگاه اطفال را میدیدند که بازی میکنند و خوش هستند با بهترین سرو وضع , هردو برادر گریه میکردند و غمگین میشدند اما ازین کار خود دریغ نمی کردند بخاطر بدبختی های زنده گی خود مجبور بودند که کار کتتد .
سارا و برادرانش هم میخواستند که بهترین غذا را صرف کنند آرزویش را داشتند اما بازم مجبوربودند که با همان نان خشک و چای خالی چاره خود را کنند و زنده گی خود را پیش ببرند . زمانیکه سهیل و سامان بزرگ شدند راه دشواری را پیشه کردند و بیشتر زحمت کشیدند با زحمت کشی توانستند که خانواده خود را به بهترین وضع برسانند و توانستند آرزوهای که خودشان و خانواده شان داشتند برآورده کنند , زنده گی خود و خانواده خود را جور کردند و خوش بودند , هرگاه اطفال کنار سرک را میدیدند یادشان از خودشان می آمد جیگر خون میشدند و شکر خدا را میکردند و میگفتند ( خدایا به ندادنت هم شکر به دادنت هم شکر و به گرفتنت هم شکر) و بخاطریکه از حال و روز آن اطفال با خبر بودند به آنها کمک میکردند.
گفته از خودم
(فقر و ناداری چیزی نیست که باقی بماند یک روز نه یک روز حتما از بین میرود )
فردینا عالمیار