خانواده نادارو فقیر ( فیلم نامه)

Posted on at


در سر زمین پر از جنگ و جدال خانواده نادار و فقیری بودند که نه خانه , نه پول ,  نه آرامی , نه خوشبختی , نه آزادی , نه غذا , نه لباس , و نه جایگاه برای زنده گی داشتند . این خانواده متشکل از پدر بد بخت  , مادر غم دیده  , یک دختر به نام سارا و دو پسر بیچاره به نام های سهیل و سامان بودند  . پدر بدبخت صبح تا شب عرق میچکاند و کار میکرد  کارش تیر کردن یا انتقال دادن بوجی سمنت از موتر به دوکان بود آن پدر ضعیف و بدبخت بخاطر بدست آوردن روزی حلال برای فرزندانش هیچ کاری را جز این کار پیدا کرده نتوانسته بود .

مادر غم دیده این سه طفل مثل یک برده به صورت زلیلانه پیش مردم کار میکرد   , این سه طفل بیچاره بسیار کوچک بودند و نمیتوانستند کار کنند و بار شانه مادر و پدر خود را کم کنند . مادر و پدر شان صبح تا شام هلاک بودند از بس که کار میکردند اما نمیتوانستند غذای خوبی را جز نان خشک و چای برای فرزندانشان فراهم سارند  , مادر و پدر ناچار این اطفال آرزو داشتن تا اطفال شان مکتب برود درس بخوانند و آینده خود را تامین کنند اما توانا نبودند که مصارف آنها را بپردازند .

آهسته آهسته اطفال شان بزرگ شدند و توانستند بار شانه مادر و پدر خود را کم سازند و گوشه از مصارف خانه را بپردازند اما ! به صورت کلی نه  همانقدر که توان کار کردن را داشتند به همان اندازه میتوانستند که والدین خود را کمک کنند . دخترک که تازه 8 سالش شده بود به خاطری که مادرش را کمک کند همراه مادر خود به خانه های مردم رفته و کلفتی میکرد کارهای شان را انجام میداد کارهای که خانواده های ثروتمند انجام نمیدادند و برای انجام دادنش غریبان بدبخت و بیچاره را به برده گی میگرفتند , غریبان بیچاره هم بخاطر بدست آوردن روزی مجبور بودند که اوامر آنها را گوش کرده و کارهای شان را انجام دهند .

دخترک با هزاران حسرت به طرف لباس های رنگارنگ همسن هایش دیده و در دلش  میگفت : آیا روزی خواهد رسید که همچین لباس ها بر تن من هم باشد ؟  این حرف ها را به دلش میگفت و اشک از چشمانش جاری میشد..... ;(   , برادران  سارا هر دو با هم یکجا  کنار سرک زیر آفتاب داغ نشسته و کفش رنگ میدادند عرق میریختند , رنج میکشیدند , زحمت میکشیدند هرگاه اطفال را میدیدند که بازی میکنند و خوش هستند  با بهترین سرو وضع , هردو برادر گریه میکردند و غمگین میشدند اما ازین کار خود دریغ نمی کردند بخاطر بدبختی های زنده گی خود مجبور بودند که کار کتتد .

سارا و برادرانش هم میخواستند که بهترین غذا را صرف کنند  آرزویش را داشتند اما بازم مجبوربودند که با همان نان خشک و چای خالی چاره خود را کنند  و زنده گی خود را پیش ببرند . زمانیکه سهیل و سامان بزرگ شدند راه دشواری را پیشه کردند و بیشتر زحمت کشیدند با زحمت کشی توانستند که خانواده خود را به بهترین وضع برسانند و توانستند  آرزوهای که خودشان و خانواده شان داشتند برآورده کنند , زنده گی خود و خانواده خود را جور کردند و خوش بودند , هرگاه اطفال کنار سرک را میدیدند یادشان از خودشان می آمد جیگر خون میشدند و شکر خدا را میکردند و میگفتند ( خدایا به ندادنت هم شکر به دادنت هم شکر و به گرفتنت هم شکر) و بخاطریکه از حال و روز آن اطفال با خبر بودند به آنها کمک میکردند.

گفته از خودم

 (فقر و ناداری چیزی نیست که باقی بماند یک روز نه یک روز حتما از بین میرود )

فردینا عالمیار

 

 



About the author

fardinaalemyar

She is Fardina Alemyar, a student in eleventh class in Mahjuba Herawi High School.She was born in 1996 in Herat city Afghanistan. she live in Ferdowsi street .She is studying DEl (Diploma in English Language) in HTC. She is a favorite of Volleyball, reading books and writing.and she is a…

Subscribe 0
160