سکوتِ شب

Posted on at


آنها تازه به محلهء ما آمده بودند او دختر زیبا همچنان زیرک به نظر میرسید


امروز باز دوبازه وقت رفتن به مکتب همدیگر را دیدم، خود را به او رساندم و بعد به او گفتم: سلام، شما تازه به محلهء ماآمده اید؟


با مهربانی پاسخ داد: سلام، بلی سه روز پیش آمده ایم لبخند زد و افزود شما صنف چندم هستید؟


گفتم: صنف یازدهم و شما؟


گفت: من، صنف هفتم هستم مکس کرد وادامه داد بنا به مشکلاتی دیر به مکتب شامل شدم اگر به وقتش شامل میشدم من هم صنف یازدهم میبودم.


دیگر چیزی نگفتم هر دو سکوت کرده بودیم تا به دوکان نزدیک مکتب رسیدیم من برایش گفتم: تو برای زنگ تفریح چیزی نمیخری؟


با تنفس ضعیف گفت: نه


و به خوراکی که خریده بودم با نگاه سوزنده مینگرید، لبانش با اشتها حرکت میکرد و از صورتش معلوم بود که صبحانه هم نخورده است به مکتب رفتیم در طول روز او را چند بار در حیاط مکتب دیدم. تمام روز در فکر او بودم سوالات زیادی در فکرم درباره او خطور میکرد دلم میخواست دربارهء او همه چیز را بدانم فردایش خود را به همان وقت حاضر کردم تا به مکتب بروم او را دیدم او نیز مرا. ایستاد و با حرکت سرش به من سلام داد من هم که نزدیک او میشدم به او سلامی دادم بعد از احوال پرسی


گفتم: اگر تو هم هر روز به همین ساعت بیرون میشوی منتظرم همین جا باش که با هم به مکتب برویم و او هم پاسخ مثبت داد. آهسته آهسته با هم دوست شده بودیم حتی در زنگ های تفریح با هم بودیم


او دختر بسیار خوش اخلاق، مهربان، زیرک، متدین و با وجود کهنه گی لباس هایش منظم پاک و خوش تیپ بود. پدرش دست فروش بود و مادرش هم به خانه های مردم کار میکرد. آنها از قریه غوریان-هرات بودند و زیاد وقتها مهمان داشتند چون هرکس از اقوامشان از قریه به شهر میامد به خانه ایشان میرفت دو روز به مکتب نیامد چون دانش آموز اول صنف بود برایم غیر عادی بود که به مکتب نیامد حدس زدم مریض شده و یا هم مشکل مهمی دارد من هم بی دریق همراه خواهر کوچکم به خانه شان برای پرسیند احوالش رفتم.


بالاخره او را دیدم چشمهایش پر از نگرانی بود با او صحبت کردم مریض نبود. گونه اش کبود بود چیزی در مورد او نپرسیدم فهمیدم کار پدرش بود. میخواست ازدواج کند خود را خوشحال نشان میداد برایش


گفتم: خوب او کیست؟ از اقوام تان است؟


گفت: من تا حالا ندیدمش از اقوام مان هست در ایران کارگر است. با آرامی از او پرسیدم: آیا تو راضی هستی؟


سرش را پایین انداخت و دست به گیسوانش کشید سکوت کرد


گفتم: سحر، مکتب چی؟ ادامه میدهی؟


گفت: نمیدانم آخر چی خواهد شد.


فهمیدم نمیخواهد چیزی از او بپرسم این معلوم بود که از ازدواج راضی نیست. از اطرافیانم خبر شدم پدرش او را در مقابل سه لک پول داده است. سحر همیشه میگفت که در قریه شان دختران در خورد سالی ازدواج میکنند زیاد که بزرگ باشند 16 و 17 ساله هستند. دیگر به مکتب نیامد خبر شدم که به قریه شان رفته و ازدواج کرده همسرش برای فراهم کردن پیشکش به ایران رفته بود او زیر دست خشو و برادر شوهرش افتاده بود.


برایم مبهم بود چرا سحر به من چیزی نگفت؟ شاید از غرورش بوده و یا هم او را تهدید کرده بودند، نمیدانم چرا؟


سه ماه بعد خبر شدم به خانه مادرش آمده رفتم به خانهء شان، سحر را دیدم چه آشوبی در او بود من را که دید در آغوش کشید و گریه کرد چهره اش آنقدر کبود بود که زیبایی صورتش را پنهان کرده بود. انگار پریشانی گیسوانش، مژگان بلند مرطوبش، آغوش او و بغض صدایش همه میخواستند فریاد بکشند، صدایش درد داشت چشمانش همه چیز را آشکار میکردند بسیار ضعیف و لاغر هم شده بود.


آنروز هم برایم چیزی از درد هایش نگفت سه روز بعد دوباره به قریه شان رفت و ده روز بعد خبری شنیدم که برایم باورش غیر ممکن بود گفتند: سحر خود را با کارد کشته .... آن روز بوی باران در هوا بود انگار ابرها هم از غم او گریه میکردند. هنوز چند پاره و گیچ هستم و دچار آن حس مبهمی که منشاء دلهره و بی تابی هایم شده بود چشم هایم را میبندم و صورت سحر را میبینم



ذهنم بی درنگ به کار میافتد: آیا او خود را با چاقو کشته؟ او اصلاَ دختر ضعیفی نبود سحر چرا این کار را با خودت کردی یا اینکه نه، دیگری تو را بی رحمانه از بین برده؟ یعنی زندگی اینقدر برایت مشکل شده بود.


عجیب جای خالی تو را احساس میکنم چیزی که آرام ام کند نمیابم و از این سر خوردگی کلافه میشوم. میشینم لبهء پنجره مشرف به این حیاط کوچک، به تو فکر میکنم سحر، و به گذشته ای که با تو گذشته، و به بغضی که هنوز در گلو دارم سحر، چرا اصلاَ ازدواج کردی؟ چرا اصلاَ به من چیزی نگفتی؟


بغض گلویم میخواهد خفه ام کند اشک از چشمانم جاری میشود انگار باران از چشمانم میبارد زیر لب با خودم میگویم شاید اگر ........... این اگر ها پاسخ ندارد بجز سکوت، این سکوت ها چی وقت پایان میابد؟



About the author

160