آیــــــــا این من هستــــم؟

Posted on at


 من در هرات به یک خانواده خوب و متمدن بدنیا آمدم مرا پریــــا نامیده بودند. پدر خود را در یک ساله گی از دست دادم هر چند برادرانم خیلی سعی میکردند که من کمبودی پدر را احساس نکنم اما هیچگاه هیچکس جای خــــالی پدر را پر کرده نمیتواند. من دیگر بزرگ شده بودم و مرا در مدرسه شامل کردند از صنف اول تا صنف دوازدهم دانش آموز اول و ممتاز مدرسه بودم همه دانش آموزان و استادان من را بسیار دوست داشته و از من راضی بودند. 

خودم را آمــــاده امتحان کانکور کرده بودم و خوشبختانه با نمره بلند به دانشگاه طب کابل قبول شدم در آن زمان دانشگاه فقط در کابل بود و من هم مانند دیگر خواهران و برادرانم برای تحصیل به کابل رفتم و دور از خانواده در خوابگاه دخترانه درس میخواندم. در دانشگاه هم در بین دختران و پسران در درجه اول بودم

گاهی بسیار غمگین و دلتنگ مادرم میشدم با خودم میگفتم چقدر نیاز مند حضور تو ام مادر و در این شهر هر وقت که دلتنگت میشوم دلم میخواهد بیایم پیشت و من همان جای همیشگی بشینم و تو برایم یک پیاله چای تازه دم بیاوری و خودت هم کنارم بشینی و برای اینکه ندانی چقدر تنها و دلتنگم لبخند بزنم و تو نگاه مادرانه ات را جاری کنی و من که عاجز از گفتن اینکه چقدر دلتنگم محکم فریاد بکشم: مــــادر، و تو بگویی: جان مادر! چه میخواهی؟ و با گفتن این جمله ات تمام آشفته گی هایم را فراموش کنم، کاش کنارم بودی مادر یا اینکه من کنارت میبودم. خدایــا ! حاصل این همه دردهایم را خواهم دید، آخر این همه رنج و خاری هایم چه خواهد بود؟ 

بلاخره خانواده من تصمیم گرفتند که در کابل بیایند و من دوباره در کانون گرم خانواده ام بودم خانواده ام در کابل مسکن گزین شده بودند و از بابت این بسیار خوشحال بودم تــا اینکه تحصیل را تمام کرده و تخصص گرفتم میخواستم هر چه زود تر شروع بکار کنم و از خود در آمدی داشته باشم ولی شرایط کار برایم در کابل آماده نبود و این مسله باعث شد تا من همراه برادرم و خانمش دوباره به هرات بیایم، از یک سو خوشحال بودم که دیگر به کار آغاز میکردم و به زادگاهم آمده بودم و از سویی دیگر باز دوباره دوری مادرم و دیگر اعضای خانواده مرا کــــلافه کرده بود. 

به حیث طبیب در شفاخانه با علاقه مندی زیاد شروع به کار کردم.همینطور پنج سال گذشت من در طی این پنج سال حتی یک بار هم صدا و روی مادرم و دیگر اعضای خانواده نشنیده و ندیدم. چون در آن زمان تلیفون و کامپیوتری نبود و فقط با نامه ارتباط داشتیم بعد از پنج سال طالبان به افغانستان هجوم آوردند و من هم دیگر کار کرده نمیتوانستم، روحیه ام کم، کم ضعیف شده بود من همان دخترک بودم همان پریا همان دخترکی که میخواست کار کند و از خود درآمدی داشته باشد، حالا چی؟ حالا در اتاقکم زندانی بودم و هر گاه صدای انفجار میشنیدم بی دلیل میگریستم و ساعت ها مینشستم با چهره افسرده چشمان اشک آلود به در خیره میشدم که شاید خبری از خانواده ام آید ولی در هر ماه فقط یک نامه به دستم میرسید تنها من اینطور نبودم همه مردم بسیار غمگین بودند چون زندگی همه ی ما از آن شان و شوکت چنان فرو پاشید که همه سر درگم ماندند زنان بدون چادری و بدون یک مرد محرم بیرون از خانه نمیتوانستند بروند مردان همه ته ریش بلند داشته لباس افغانی به تن و مندیل به سر داشتند. هر روز صدای مرمی و انفجار به گوش میرسید بعضی از مرم مهاجرت میکردند، همه مردم شانه غم را بغل کرده بودند وضع افغانستان بسیار بد بود تـــــا اینکه طالبان رفتند و مردم دوباره به زندگی عادی شان شروع کردند. 

خانواده من به هرات آمده بودند، من دچار افسرده گی شده بودم و دیگر طبابت کرده نمیتوانستم و به حیث معلم کار میکردم، دوباره به زندگی عادی خود را شروع کردم تـــــا اینکه ازدواج کردم، شوهرم تازه از ایران آمده بود و در ایران معتاد شده بود من و خانواده ام ازین موضوع اطلاعی نداشتیم و بعد از ازدواج که ازین موضوع اطلاع یافتم برای اینکه خانواده ام ناراحت نشوند این موضوع را با آنها در میان نگذاشتم گاهی برای گفتن موضوع بسیار سعی میکردم ولی همین که مادرم را میدیدم تصمیمم تغییر میکرد با خودم در دل میگفتم: چرا مادر از چشمانم نمیدانی؟ چرا نمیدانی که درد من چیست؟ چرا حالا؟ تو که همیشه بدون اینکه چیزی برایت بگویم خودت مرا میفهمیدی و میگفتی بگو حرف از چه قرار است دخترکم؟ که اینطور تو را افسرده کرده، ولی چرا حالا از نگاهم درکم نمیکنی؟ چرا مادر؟ 

این موضوع باعث شد دوباره به اعصابم فشار وارد شود و افسره شوم تا اینکه همسرم میخواست مرا معتاد کند، بار اول که این سعی را کرد بسیار مقاومت نشان دادم ولی برای بار دوم که این کوشش را وقتی خواب بودم کرد در دستم مواد را زرق کرد این کار را چند مرتبه دیگر هم انجام داد آهسته، آهسته همینطور معتاد شدم، گاهی از او میپرسیدم: خودت که بدبخت بودی؟ چرا با من این کار را کردی؟ ولی جوابش هر دفعه فقط همین بود: میخواستم که تو مرا درک کنی و بدانی که رهایی از این درد خیلی سخته و با من همدرد شوی. آهسته، آهسته تمام دارایی خودمان را فروختیم، همسرم مُرد و همینطور که میبینی من هم همین روز ها خواهم مُرد. 

مرا میبینی؟ من یک طبیب بودم اصلاً باورم نمیشود که حالا اینجا در حال مرگ هستم و داستان زندگی خود را برای تو میگویم، من هم مثل تو یک دختر خوب بودم، من هم زیبا بودم، من هم ساده بودم، من هم آرزوهایی داشتم. اما کی این فکر را میکرد، که من پریا دانش آموز ممتاز مدرسه، دانشجو اول دانشگاه، یک طبیب، یک معلم روزی معتاد میشود. آیا این سرنوشت من بود، کی میداند؟ که من چه میخواستم؟ و چه شد. مرا میبینی؟ (گفتم: بلی) آن عکس من هستم، آیا آن به من شباهت دارد. پاسخ تو در دل اینست که نخیر شما هیچ شباهتی به آن ندارید، میدانم ولی تو اینرا نمیگویی خودم هم باورم نمیشود، من دیگر پریا نیستم حالا فقط یک انسان هستم که هر لحظه میخواهد برای همیش بخوابد این حالتی که دارم زمانی بدترین کابوسم بود هنوز هم از خودم میپرسم: آیا این من هستم؟

 



About the author

160