دقیقا یادم هست که برای اولین بار روی صحنه تاتر رفتم و نقش یک پیر مرد بی سواد را بازی کردم . چند تا جوان دور هم جمع شده بودیم و میخواستیم یک کار تاتر انجام بدیم . واژه تاتر برایم گنگ بود و نمایش و شخصیت هم گنگ تر بودند .
نه استادی بود و نه نویسنده ای ِ داستانهای تلخ مهاجرت رو مرور کردیم و به بی سوادی رسیدیم . پیرمردی بی سواد که فرزند خودش رو در انحصار عقاید خود قرار داده و او فقط مثل یک گاو نر باید کار کند .
جوان درشت هیکل بود و خام و سربه زیر . خودمان بودیم ان روزها . درشت هیکل و خام و سربه زیر .
کار را اجرا کردیم استقبال زیادی از کار شد و دوستی پیشنهاد کرد که ادامه بدهم . از روزهای درشت هیکل و خام و سربه زیری ام سالها گذشت . حالا یک روح نا ارام در این جسم شکسته دارم که مثل هزار گاو نر قدرتش را از دست داده است .
امروز وقتی خواستم برم اجرا کنم پاهایم لرزید ِ امروز نبود این چند سال که گذشته که میخواهم روی صحنه بروم پاهایم میلرزد نه که از ترس باشد .
اولین اجرایم هیچ ترسی نداشتم چون برام مفهموم خاصی نداشت و لی حالا ان بالا رفتن مسولیتت را صد چندان میکند و این بار سنگین پاها را به لرزه در می اورد .
مسولیت اگر حس کنی خدا هم که باشی عرشت خواهد لرزید چه برسد به پاهایت .
وقتی نقاب به چهره می افکنی به کدام قالب در می ایم که این چنین مرا از ادم ها رها میکند .
امشب پرسیدی کاوه حالش خوب است ؟
خیلی وقت هست که خبر ندارم نمیدانم در کدام خمیدگی این دیوار ترک برداشته است .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک