خواستگاری

Posted on at



رفته بودم به خواستگاری خسرم که بلند خانه نشسته بود نگاهی به قد و قواره ام نموده و گفت:


توکمرخوده بری مصارف عروسی و دگه خرج و مخارج ها بسته کردی ؟ گفتم بلی صاحب مشاهده بفرمایید .... من یک هفته میشود که باهمی دستمال میراثی که از پدم بجا مانده است کمرم را بسته ام. خسرم گفت : آفرین ! خوب  تو باید درقدم اول پنج لک افغانی بعنوان پیش پرداخت به من بدهی .


گفتم:  متاسفانه ندارم


گفت: پس سه لک بدی


گفتم: ندارم


گفت: برو خیره پس هم یک لک بدی


گفتم: متاسفانه ندارم


گفت: باید یک ست طلای زانوریز با لباسهای گرانقیمت برای دخترم بیار


گفتم: نه ....نمیتوانم


گفت:موترچی ؟ داری ؟


گفتم : خیر قربان من تا به همی سن رسیده ام یک بایسکل لکنده هم ندارم چه برسد به موتر...


پرسید : خانه چطور؟


گفتم : ازروزیکه خوده مه یاد میدم . کرایه نشین بودم و همی امروز صاحب خانه مرجواب داده . چونکه چهار ماه میشه کرایه خانه یو ندادم .


پرسید: فعلا به جیب خود چند داری ؟ میتوانی همی ده روپیه مه پول خورد بدی ؟ گفتم : عذر می طلبم قربان ! اگه شما دارین یک سه چهار روپیه به مه بدین که کرایه موتر مه بشه .


گفت : سواد چی ؟سواد داری ؟


گفتم : خیر ندارم .... اگه الف برابر منار هم باشه خوانده نمی توانم .


گفت : قرض چی داری ؟


گفتم : ازموهای سرخود بیشتر اصلا همی یک ماه میشه که اززندان آزاد شدم آخه قرض ها از گوشها مه سرکرده حالی هم به قید ضمانت چند تا حق و همسایه اززندان آزاد شدم و باید تا آخر همی برج قرضهای خوده بدم و گرنه باز هم میله های زندان مر به زیارت می طلبه .......


گفت : اخلاق چی؟


گفتم :صفر...ازمه بد اخلاق بر به بسته فامیل ما پیدا نمیشه .


گفت :معرفت چی داری؟


گفتم :نه همین یک قلم را کم دارم .


گفت: زبان خوش چی ؟


گفتم : این یکی را که اصلا ندارم.


گفت : طناب بری خفه کردن چی داری ؟


گفتم : خیرقربان ! این یکی را هم ندارم . 


در حالیکه ازشدت عصبانیت زیاد بلندی صدایش به اوج خود رسیده بود . بطرفم آمده و گفت پس باش که این یکی را من برایت بدهم...........


بمن فرصت نداد تا ازجایم حرکت کنم. هردو دستش را با سرعت دورگلویم گرفت وتا توانست فشار داد آنقدرفشار داد که هر دو چشمم ازحدقه بیرون زد و نفس به نوک دماعم رسید.


به ناگاه فریادی کشیده و از خواب پریدم ........پدر و مادرم که از صدای فریاد دلخراش من از خواب بیدار شده بودند با عجله به سراغم آمده و پرسیدند: چی شد؟ چی کارشد ؟


من در حالیکه با دست دورگلویم را ماساژ میدادم گفتم : هیچی چیزی نشده فقط فهمیدم که باید زن نگیرم !!!



About the author

ziba-haidarey

Ziba Haidary Graduated from Computer Since Faculty of Herat University in 2012. She is One of IT Instructor at ACSC (Afghan Citadel Software Company) and also She is Manager of Deftly Design (is The Only Shining Star in the Design of Web Page.

Subscribe 0
160