چند شب است که میخواهم بنویسم اما هر بار که شروع میکنم به پایان نمیرسد انگار قرار نیست این متن ها مثل زندگی ام به پایان برسد و تنها همین متن های نیمه تمام بماند .
همین متن ها شاید روزی تبدیل به بلند ترین داستان های جهان بشوند . روزی که فرصت کنم در یک خانه کوچک زندگی ارامی را بگذرانم و ان وقت هست که تمام این نوشته های بی پایان به پایانی تلخ و شیرین برسد .
سالها دلم خواست که بنویسم و این سالها انقدر برایم زجر اور بوده که نتوانستم بنویسم . اما حالا ان تابو ها شکسته و میتوانم این ذهن اشفته را بنویسم و خواب هایم را بتوانم لمس کنم درست مثل یک حس زنده که در کنارم است .
امروز هم خواستم بنویسم اما فکر کنم در این مورد کمی باید صبر کرد بعد نوشت . چون این حس لامصب قابل کنترل نیست برای یک بار خواستم که کنترلش کنم و بگذارم که کم کم تمام ذهن اشفته مرا بخواند و بخورد و در وجودم رخته کند و انقدر درد بکشم که تبدیل به یک زایش بزرگ شود و ان وقت بتوانم درد حاملگی را تحمل کنم واز متولد شدنش لذت ببرم .
دستهایش را بگیرم و رها کنم در خیابانهای این شهر تا بتواند بگوید که هست و هیچ کسی نتواند ان را انکار کند
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک