ترک ام کرد اما درک ام نکرد

Posted on at


 


در روزگار جوانی با مه روی آشنا شدم همه آنچه میخواستم در وجودش نهفته بود و منم این فرصت را غنیمت شمردم و دل را بسته به زلفش کردم. در روز های نخست برایش فهماندم که دارم آرام آرام دل را به خاک پایش میگذارم !!!!!!!!!!


خوب تا جای این موضوع را توانستم برایش بفمانم با کار های که حال بنظرم گستاخانه و طفلانه است برایش آنجام دادم ، او را در این راه با خود یکجا کشاندم و توانستم بعد از مدت زیادی دلش را بدست آورم و عاشق خود بسازمش ، اما نه ، این پایان راه نبود و ختم روزگار بدم هم نبود از این جا ماجرای دو دل داده آغاز شد ماجرای که با سوگند عشق شروع شد.


در روز های آغاز همه چیز بر  وقف مراد و خواسته ی ما پیش میرفت از خوشی در کالای خود جای نمیشدم ،داشتم به این فکر میکردم که پادشاه واقعی این دنیا منم چون همه چیز به خواست من پیش میرفت.باید هم این فکر را میکردم چون من عاشق شده بودم و معشوق هم در کنارم بود، چند مدت این روزگار وصال گذشت و خیلی هم زود گذشت روزگار وصال مانند یک خواب زودگذر بود


.


بعد از مدتی در یکی از روز ها خبر را شنیدم که نباید میشیندم.


 برایم گفت:


 که فامیلم مرا به پسر عمه ام که در جرمنی است نامزد میسازد قبل از اینکه ماجرا را تا اخر برایم بگوید


گفتم: من فامیلم را راضی ساخته ام ، برای خواستگاری به خانه ی شما میایند . من و تو برای همیش با یک دیگر میباشیم آرزوی دیرینه هر دوی ما به حقیقت مبدل میشود.


اما نه او فامیل خود را نسبت به من ترجیح داد ،رفت و گپ فامیل را قبول کرد


برایم گفت : مجبور بودم تا این کار را بکنم چون پدر و مادرم بالای من حق دارند و من هم گپ آنها را رد نکردم.


برایش گفتم: من حق ندارم، زندگی من چی خواهد شد، سرنوشت من، عمری که با هم بودیم  با خندی گفت : تمام شد.


آنجا دیگر خود را اهل زمین فکر نمیکردم خود رافراموش شده ی بیش فکر نمیکردم اصلا به این فکر بودم که خدای هم وجود دارد و یا نه؟


هر روز و هر ساعت بالایم عمری گذشت ،شب ها بی خوابی، درد غم رنج این همه حقم بود.  از عشق که تصور اش را هم نمیکردم ،پاداش خوبی برایم داد حتی یکبار سراغم را نگرفت جویای احوالم نشد به یک دیدنش زندگی دوباره بدست می آوردم اما او قسم نابودی مرا کرده بود و آن هم نابودی لحظه به لحظه که نه خوش بودم و نه میمردم.


سه سال از عمر گذشت و تجربه تلخ از عشق بدست آوردم . بعد از آن عهد کردم که دیگر دل نبندم. در حال حاضر خوبم و خیلی هم سرحال زندگی امروز برایم زبیا است امروز زندگی رنگی دیگری دارد احساس شادی میکنم برای همین خواستم بگویم که در ایام جوانی دل دادن کار اشتباه و دیوانه گی بیش نیست


.


 



About the author

160