ادامه داستان..
زمانی که به کابل آمدیم احساس میکردم پناه آوردم، بعد از چند مدتی خواهرم را به کلاس های آموزشی ثبت نام کردم و پسرش را به کودکستان بردم .
میخواستم آن گونه که میخواهد زندگی کند ،تا زندگی را از سر بسازد ، میدانم آن زمان دیگر عشق نبود..عشق به نفرت تبدیل شده بود میدانم که هیچگاه نمیشود آن زندگی اول را داشت ، آن همه محبت ، عشق ورزیدن...همه ی این ها نبود شد..
فاطمه مثل روز اول خواستگاری آرام نشسته و به حرف های دیگران گوش میسپرد. و دیگران تصمیم گیرنده او و پسرش بود..نمیدانم چطور میشود آن احساس قربانی شدن را بفهمم و درک کنم ، آری او همیشه قربانی این و آن میگردید..
تا اینکه بعضی ها میگفتن باید طلاق بگیرد و عده ای دیگر راضی به سوختن فاطمه بود ، میگفتن این سرنوشت تو است باید بمانی و بسازی و بسوزی..این قیرت اقوام مان بود، از حرف های شان بوی جبر و مردسالاری میامد ، همه ی شان معتقد بر این بود که دختر با لباس عروس میرود خانه ی بخت و با کفن سفید از آنجا خارج میشود!
ولی حرف من این نبود ، خواهرم را برای معامله ی زندگی اش نیاورده بودم، میخواستم آسوده شود ، سکوت را بشکند ، دیگر حقارت نکشد..و زندگی کند!
خواست من چیز زیادی نبود و حالا که میخواهیم طلاقش را بگیریم مخالفت های زیادیست. نمیگذارند آن مردانی که قیرت دارند!
آنانی که میخواهند زن یک موجود ضعیف باشند و حق رای هم ندارند!
اما دیگر نمیخواهم به تماشای آنان باشم..من تصمیم گرفتم و تصمیم میگیرم..
آزاد خواهیم گشت ز این پس..