یک پاراگراف قصه با طعم برنج ...

Posted on at


دخترک دقیقا به یاد ندارد از چه وقت است که برنج خشک میخورد، آن هم مشتکی، پاک نکرده و نشسته. دستش را که داخل کیسه ی برنج میکند و مشتش از برنج پر میشود، عطر برنج دیوانه اش میکند، فرصت چیدن سیاهی ها را ندارد، هر لحظه ممکن است اجل معلقی سر برسد، حتی از وقتی ننه با آقایش دعوا کرده سر اینکه دکان دار برنج ته گدام مانده ی پر از گه موشش را به جانش زده، باز هم نمیتواند خطرش را به گردن بگیرد و برنج را صاف کند، در بوجی را گره میکند، چادرش را پیش میکشد و با عجله به طرف دست شویی میدود، داخل دست شویی که میشود، پشتی در را میاندازد، همان جا پشت به دیوار میزند و قروچ و قروچ برنجها را زیر دندان میکند و میشکند ...



About the author

160