قصه ی تشنابهای دفترمان

Posted on at


دو تا تشناب هست یکی طبقه ی بالا، یکی هم طبقه ی پایین، خدا آن لحظه را نیاورد یا حداقل دیر دیر بیاورد که احساس دست شویی رفتن به آدم دست بدهد، آن وقت است که بین دو طبقه سرگردان میشوی و دستگیره ی هر دری را که کش میکنی، همه بسته، دقیقه ها پشت در تشناب ها انتظار میکشی اما آب از آب تکان نمیخورد.
یکی از راننده های دفترمان به نقل خودش بعضی وقتها که در تشناب دفتر حمام میکند، بقیه بهش اعتراض میکنند که آقا ج...ان میروی تشناب زود بیا بیرون، نفر ناراحت میشود و میگوید: میگویید حمام نروم؟ من بوی گند بدهم خوب است؟
بعضی وقتها که افراد داخل تشناب، قصد بیرون آمدن ندارند، تصور میکنم همه در این دفتر در تشنابها حمام میفرمایند.
به هر صورت معجزه ای میشود و یکی از تشنابها خالی میشود، چشمتان روز بد نبیند، میروی داخل، میبینی در کمد را بسته اند، پدر تجربه را لعنت، تا با این صحنه مواجه شدید بلافاصله محل حادثه را ترک کنید وگرنه مجبور میشوید کل تشناب را بشویید چون نفر بعدی که داخل میشود صد در صد تصور میکند کار شما بوده است.
تشناب را پر میفرمایند، سیفون را فشار نمیدهند، آخه عزیز من، مگه فشار دادن یه دکمه اینقدر سخته؟ اخه مگه میمیری سیفون رو فشار بدی؟هان؟ کفشهای گلی شان را در تشناب میشویند، کف تشناب پر از گل، بوتهایشان را با حوله پاک میکنند، چاپ کفشها روی دستپاک، دستگیره ی در خیس، میروی تشناب بیرون میایی خیال میکنی سرطان گرفته ای، حالا این فاعلها، خدا نکند همراهشان وارد بحث شوی بیسواد اما به شدت توهم زده، هر کدام خیال میکنند آسمان پاره شده، اینها افتاده اند زمین، خیال میکنند ننه شان چی زاییده، اخر اینقدر بربر، همین است که این وطن جور شدنی نیست، این طبقه ی دانشگاه رفته و فرهنگی اش است، وای به حال دیگران!
نتیجه: بله، کاملا متوجه هستم، دشمن نمیگذارد شما دکمه ی سیفون را فشار بدهید.(از انجایی که هر کاری که ما میخواهیم انجام بدهیم دشمنان وطن نمیگذارند.)



About the author

160