رفتن بی رفتن

Posted on at


یادم می اید هر وقتی که قرار بود از یک خانه ای به خانه ی دیگری کوچ کنیم، همیشه در دلم خدا خدا میکردم یک اتفاقی بیافتد که رفتنمان نشود، یک دلبستگی عجیبی داشتم به همه ی چیزهایی که بدون اختیارم باید ترکشان میکردم، خیلی وقت بود این حس را فراموش کرده بودم، امروز در فرودگاه یواشکی در دلم دعا کردم رفتنم نشود، همانطور هم شد و پروازم کنسل شد به فردا

این انسان هم عجب موجودی است، غیر قابل انتظار ...

 



About the author

160