خانه همســـایه
وقتی سرازیر شدن مردهای خشمگین چماق به دست بر سر دیوار خانه ای که هنوز به مفهموم چهار دیواری بودن اش پی نبرده ای، و آوار فحش ها و ناسزاهایی که ملیت ات را نشانه گرفته اند و تهدید می کنند که گورتان را از این محله گم کنید، می شود اولین خاطره کودکی ات ...
وقتی وحشت قدم گذاشتن به کوچه را با چنگ زدن در پناه چادر مادرت از وهم حمله دوباره مردان چماق به دستی که هما جا سایه شان تن کوچک ات را می لرزاند،تجربه می کنی.
وقتی حسرت بازی کردن با بچه هایی که خنده های شادمانه شان همه جا را پر می کند، در سینه ات می خلد و تو نمی توانی بفهمی که چرا بزرگتر های میزبان با این خط بندی ها و مرز کشی ها به تو مهمان کوچک تنهای شان، حق نزدیک شدن به حریم قصه های کودکانه را نمی دهند...
وقتی درس خواندن و مکتب رفتن برایت می شود یک آرزوی محال و به تن کردن آن یونیفرم های آبی، داغی می شود بر دل ات، تازه می فهمی زیادی بودن یعنی چی!
زمان می گذرد و تو بزرگ ترمی شوی، پا به پای نسلی که برای دست یافتن به وطنی آرام و آرامشی توام با آزادی و آزادگی، جانش را به میدان برده است. تو بزرگ تر می شوی و درد هایت بزرگ و بزرگتر. کم کم می توانی بفهمی که به خانه همسایه رفتن یعنی چی؟... اخباری که از امواج رادیویی که پدرت شباهنگام آن را می چرخاند و اشک را در پهنای صورت مادرت می غلتاند؛ دیگر برایت گنگ و نا آشنا نیست. حالا خودت پاسخ سوال ات را دریافته ای ...همه را کلافه کرده بودی و هی می پرسیدی که چرا آمده ایم به جایی که ما را نمی خواهند؟...که فحش مان می دهند؟...که زیادی هستیم و جای شان را تنگ کرده ایم؟...که سهم شان را از روزی ای که تابه خاطر داریم این خدا بوده که حواله مان می کرده بر می داریم؟...که چرا از هوایی که سهم آن هاست نفس می کشیم و چرا و چرا..
پدرت هنوز گوش به رادیو تیز کرده است و تو با خود زمزمه می کنی" برای این که زنده بمانیم... برای این که زنده بمانم" ... و مادرت زیر لب می گوید" برای این که این سنت پیامبر است که چون در تنگنا قرار گرفت، بار مهاجرت بر بست.
پایان قسمت اول ....................