داستان

Posted on at


من فقط راست میگفتم


سال ها پیش طلاق گرفته بود و حالا تک و تنها درخانه ای که به لطف پدرش برایش مانده بود زندگی را میگذراند.....


همسایه مان آرام بود و سر به زیر،زن بدی معلوم نمیشد؛ اتفاقا هر وقتی که میدیدمش به رویم لبخند میزد  زیبا بود حتی روزی سیبی به من تعارف کرد اما چون مادرم گفته بود آن زن دیوانه است فرار کردم....راستش میترسیدم به بهانه سیب مرا بخورد!


گاهی از مادرم میپرسم که اگر دیوانه است پس چرا به دیوانه خانه نمیرود؟مادرم کلافه پاسخ میداد خوب همه دیوانه ها که زنجیری نیستند!!بعضی حرفهایشان به دیوانه ها میماند..


حالا ده سال از آن وقت ها میگذرد،گاهی که به خانه مادرم میآیم دیگر اورا دم خانه اش نمیبینم...


کفش هایم را به پا کرده و با مادرم خداحافظی کردم...دم دروازه خانه آن زن لحظه ای مکث کردم .. راستش دلم برایش تنگ شده بود...میخواستم ببینمش وکنجکاوی کودکیم را برطرف کنم!هنوز هم باور نمیکردم آن زن دیوانه باشد..


در را به جلو هل دادم و ناخواسته به درون حیاط افتادم....از خجالت و ترس زود خودم را جمع و جور کردم...چرا که  زن؛یا بهتر بگویم پیرزن روبه رویم ایستاده بود......به تته پته گفتم معذرت میخواهم پایم پیچ خورد و  .....نگذاشت حرفم تمام شودو با همان لبخند قدیمی دستش را به نشانه تعارف به سوی خانه دراز کرد و به راه افتاد.....نمیدانم چرا بدون هیچ کلامی من هم پشت سرش روانه شدم....باغچه ای زیبا داشت معلوم میشد که خوب به آن رسیده گی میشود....



 من فقط راست میگفتم...همان راستی  که از کودکی به گفتنش تشویقمان میکنند..آخر نمیخواستم دشمن خدا باشم....اما نمیدانم چرا همه ناراحت میشدند...چند دفعه آمدم یک چیزی بگویم که نه راست باشد نه دروغ که قسمم دادند راست بگویم!من هم گفتم!اما از من بدشان آمد.....مرا تنها میگذاشتند...تا اینکه به من گفتند دیوانه ای ......دیوانه!و به چشمانم زل زد...



 


مات و مبهوت  پیاله چای در دستانم مانده بود!چه ربطی داشت ؟راستگویی و دیوانه گی اصلا چه سنخیتی با هم دارد؟در دلم گفتم این زن دیوانه است چه دلیل به معنی برای خودش تراشیده است!!


تا خواستم بلند شوم نگاه حیران و مشتافش  مرا میخکوب کرد....چشمانش پر آب بود....انگار میخواست گریه کند.....


گفت:خیلی خوشحال شدم تورا دیدم...بعد از پانزده سال اولین میهمانم هستی!!!


گفتم:چه راستی گفتید که به شما گفتند دیوانه اید؟


خندید....خندید....و بعد دستانش را به هم مالید....دوباره پرسیدم:چه راستی گفتید که گفتند دیوانه اید؟


آرام گفت:خواهر شوهرم دوست پسری داشت..شوهرم مردی را آنطرف کوچه منتظر دید از من پرسید با که کار داردگفتم خواهرت.....


مادرش شب به شب از کیسه اش پول بر میداشت گفت که برداشته گقتم مادرت....


شوهرم آن اواخر بر اثر تحریکات خانواده اش به من شک کرده بود که با آن مرد رابطه دارم و یا پولش را میدزدم....


آن قدر پرسید آن قدر مرا زد و من حرف خودم را زدم تا اینکه همه گفتند بگو خودت کردی تا اینفدر کتکت نزند اما من راست را گفتم... ایندفعه به همه گفتم...طلاقم داد.....


به خانه برادرم رفتم  ...هر چه برادرم میپرسید راست میگفتم....نشد که بمانم زندگی شان تلخ شد......


خدا بیامرزد پدرم را،سرپناهی برایم گذاشت.......تقاعدش را من میگیرم......و سکوت کرد......


طاقت نیاوردم و پرسیدم...مادرم همیشه میگفت دیوانه ای چرا؟؟آخر او چه دیده بود از تو؟!


مردی به من چشم داشت....خوب بیوه بودم و تنها....روزی به داخل حیاط آمد با بیل زدم به سرش و او هم هلم داد و فرار کرد دستم شکسته بود......


روزی مادرت پرسید دستت چرا شکسته ؟گفتم مردی به داخل حیاط آمد و من با بیل زدمش او هم هلم داد و دستم شکست....


آهی کشید و نگران گفت:خدا رحم کند میشناختیش؟ چه کسی بود ؟


گفتم:شوهرت....


 



About the author

160