ادامه فیلمنامه...
احمد: خوب پدر منکه کدام خلافی نکردم معتاد نشدم
دزد نشدم، اینطور ازان پسر ها بد نیستم تنهامشکل
من دوست داشتن سارات
پدر احمد: این تصمیم دست تونیست هرکس ر اگر
خودم برایت انتخاب کنم برایت می گیرم حتی اینکه
خودت هم نخواهی
احمد: آخر مگر من هم پسر شما نیستم چرا اینقدر
بین بچه های خود فرق میگذارین هرکدام را بایک
چشم نمی بینید آ[ر من به شما چی کم گذاشتم چرا
نباید حق اینرا نداشته باشم
پدر احمد: نه ناری به هیچ عنوان من دختر کاکایت
را برایت میگیرم واورا برای همیشه فراموش کن
احمد: چرا؟ به هیچ وجه این فرصت را برایتان
نمیدهم که چنین کای را کنید من دختر کاکایم را
نمیخواهم خودم بروم شب وروز درست بخوانم
کارکنم آخرم بروم دختری را که سواد نداره بگیرم
باشه قوم باشه دختر کاکا برای اولین واخرین
بارمیگویم که من او دختر را نمیخواهم نمیخواهم
نفهمیدین یا سارا یا مرگ
پدر احمد: هرچه میگی بگو ولی من به خواست تو نگاه نمیکنم
احمد: بخدا قسم اگراز سارا بگذرم باید زندگی بعد از
او زیرخاک باشه چرا که بدون سارا زندگی برایم ارزش نداره
بعد ازین همه حرفها احمد حرفهای دل خودرا زدو از منزل بیرون شد هیچ از فامیلش راضی نبودن چرا که او هم مانند دیگه پسرها آرزوهای بزرگی داشت از پله ها با عصبانی پایین میشد واشک از چشمانش جاری میشد ویک آه کشید وگفت خدایا چیکار کنم؟
کمکم کن از خدا چرا اینقدر مشکل سری راهم می آید وآمد وکفشهایش ر پوشید و درخانه را باز کرد ازخانه بیرون شد د ررا محکم زد و دویده بطرف خانه سارا می دوید ودرراه یادش آمد سارا درخانه نیست مکتب است میخواست تمام این حرفهای که بین فامیلش شده را به سارا بگوید اینفدر احمد از فامیل زندگی خسته شده بود که دوست نداشت بطرف شان برود شب میرفت مستقیم طرف خانه وغذا نمیخورد در را میزد واز رویش می بندید وشروع به دعا میکرد وگریه میکرد وصبح وقت بیرون میشد میرفت مکتب وبعد ازان از طرف مکتب میرفت دوکان
احمد: خدایا با این حال روزی که من دارم فامیلم
بامن بد رفتاری می کنند. چیکار میشه کرد آخر من
گیر چیم، چیکارم، دردی ندارم، جق ندارم ، مشکلم
چیه، آرزو چیه، یکی برام معنا کنه
بعد ازینکه مرجان تمام راز سارا را به مادرش رساند ودخترمریض شد ازغم های زیاد وباخود میگفت خدا یا آخر دوست داشتن ما چی خواهد شد بخدا اگر از احمد جدا بشم میمیرم یه لحظه هم زندگی کرده نمیتوانم وشب نزدیک شد
صحنه دوم: موقعیت: خانه سارا مکان: داخلی زمان:شب
بعد ازین همه مشکلات نزدیک شد وساعت ای میگذشت شب شد وپدرو برادر سارا آمدن خانه پدر و براد سارا با عصبانیت رفتن داخل اتاق همه دور هم روی یک فرش سرخ گلدار نشستن وصحبت را آغاز کردن سارا بیچاره از ترس میدوید داخل این اطاق واون اطاق از ترس عرق لباسهایش خیس عرق شده بود دست وپایش یخ شده بود تمام بدنش می لرزید مثل اینکه زیر باران بدون چتر با شد وتمام خانه پیش رویش سیاه شده بود
برادر سارا: با وجودیکه زیاد رویت حساب میکردم
از همی لحظه دیگه خواهر من نیستی واعتمادت را
پیش من از دست دادی من بینی که خودم چقدر غم
دارم دیگه ازین بیشتر غم نوخورده نمی توانم تو همانقدر پیش خود فکر نکردی ک این کار خا خوب نیست آخر توهنوز خوردی چرا اینقدر اشتبا ه بزرگ را مرتکب شده ای
برادرش دست را روی سا ربلند کرد تا اور لت وکوب کند پدرش که یک انسان مهربان بود سارا زیاد دوست داشت
پدر سارا: ت واشتباه می کنی دست روی سارای من
بلند کنی هیچ وقت این اجازه را برایت نیمی دهم
برادر سارا: دستم را نگیرید من دیگه اینطور خواهر
نمیخواهم دیگه این خواهر من نیست.
دیگر این کار های را که کردی تصمیم گرفتم برایت بگویم که دیگه به هیچ عنوان حق نداری اجازه رفتن به مکتب. تنها بیرون شدن از منزل واعتماد منرا زیر پای کردی باید همیشه بشینی کنج خانه وکارهای خانه را نجام بدی
سارا با شنیدن این حرفها زیاد غمگین شد وچیزی پیش روی برادرش گفته نتوانست هرچه فکر میکرد هیچ کاری از دستش نمیامد رفت پیش پدر، مادر، وبرادر خود با بسیار ناله وفریاد که میکرد گفت منرا ببخشید دیگه اینطور اشتباهاتی نمیکنم
برادرسارا: پوب باش دیگه نمیخواهم حتی صدایت
را بکش
سارا: برادر بخدا اشتباه کردم گفتم دیگه اینطور
اشتباهاتی نمیکنم لطفا میرا ببخشید خوب هرانسان به
زندگی خودش یک اشتباه می کند
سارا دید هیچ کسم به حرفهایش گوش نمیکند دویده به طرف آشپزخانه رفت از داخل پلاستیک یک قطی دوارا برداشت ومیخواست بخورد ومیگفت تا از زندگی راحت شود ناگهان مادر ش دویده آمد
مادر: دیوانه شدی میخوای خودکشی کنی
سارا: آه دیوانه شدم دیگه هیچ کس منرا دوست نداره
اخرمگه گناه کردم دیگه زندگی برایم هیچ ارزش نداره
صحنه سوم: موقعیت: خانه سارا مکان: داخلی زمان: روز
این همه مشکلات گذشت وحدود دوهفته سارا به مکتب نرفت چون برادرش گفت دیگه نمیذارم که بروی مکتب سار که درمکتب دختر لایقی بود تمام استاد ها اورا دوست داشتن دیدن سارا مکتب نمیاد یک استاد سار بعد ا زاینکه از مکتب تعطیل شد دید سارا ازمروز هم نیامده صبح بود آمد دم منزل شانرا زد ومادر سارا در را باز کرد بعد از خوش آمدید گفت بفرمایید داخل آمد نشست وشروع به صحبت کرد کرد
استاد سارا: می بینم چند روزه سارا مکتب نیمایدآمدم ببینم چرا نمیاید خیریت است مادر سارا: اخر جانم برادر سالا میگوید دیگر سارا نرود مکتب چون از این بیشتر چه بخواهد خواندن ونوشتن بلد شده بسه دیگه خیلی دیگه به خانه مادر وپدر باشد یکسال دیگه بیشتر نیه
استاد سارا: آخرخواهرم این گپ شما خو درست ولی نام خدا خود تان که فهمیده هستید میدانید دختر
لایق درسخوان مثل سارا بخدا حیف است از دست بدهیم سال دیگه بیشتر نمانده بخیر مکتب تمام میکند بازآنوقت پشیمان نشوید
مادرسارا: خوب خودم که هراضی هستم ولی
برادرش نمیگذارد چیکار میشه کرد
استاد سارا: شماره برادر سارا را بدهید تا خودم
همرایش درتماش شوم وبرایش بگویم
مادر سارا: باشه میرم استاد سار: حال درکنار شما زنگ میزنم وهمراه بردادر سارا صحبت می کنم
مادرسارا: تشکر بسیار زیاد اگر راضی شود بخدا
خیل خوشحال می شوم یه خوبی بزرگی درحق من
ودخترم می کنید
بعد ازین حرفهای که استاد سارا ومادرش با هم صحبت کردن سارا به ا خانه دیگه بود وصدا ی استادش را میشنید استاد او را صدازد بیا دخترم چیشده بخدا زیاد تورا یاد کردم سارا آمد وهمراه استادش احوالپرسی کرد وچیزی گفته نتوانست شروع کرد به گریه کردن وسکوت کرد حرف زده نمی توانست واستاد برایشان گفت بیا سارا کنارم بشین ودستش را داخل دست خود گذاشت گفت تشویش نکن خدا بزرگه همه کرا بخوبی میگذرد. بشینید کنارم که خودم بمی پش روی شما زنک بزنم واو را راضی کنم:
استاد سارا: سلام برادر من استاد سارا هستم می بینم چند روزی است سارا نیماید مکتب پریشان شدم حال گفتم باشه ببینم چی شده
برای خواندن ادامه مطلب در اینجا کلیک نمایید
