استاده ایم و گوش به کوک ساعت ها سپرده ایم . زنگ ها به صدا در می ایند و ترن از فرط تنهایی تنش را به ریل های سرد میسپارد تا وانگهاش به اغوش بکشن ادمهای تنها و خاکستری شهر را .
بوسه ها را بهم برساند و دست های تکان خورده را در ایستگاه های معین در هم قلاب کند و صوت بکشد و بلند گوها دست کودکانه ای را به لبهای خندان و چشمان اشک بار مادری هدایت کند .
به تیک تاک ساعتها عادت کرده ایم و گوش به نوای انهابرای یک قرار ساده اما صمیمی مانده ایم .
صدایش ریتم قدمهایمان و لب هایمان و دستهایمان را شکل میدهند . اشک میریزیم و لبخند میزنیم و به اغوش میکشیم و دل میکنیم از چشمهای تکراری صبح روی تخت خواب خاکستری زندگیمان .
تیک تاکش به رقص می اورد تن خسته از تخواب را .
هوایش به سرم زده است . صبح ساعت ۶:۱۵ دقیقه گوشهایم را اب میکشم و به فاضلاب میدهم دندانهایم را . گاز میگیرم گوشه چادری اش را و به رقص می ایم در اسایه روشنی های یک لب ماسیده به دیوار سیمانی خانه ای کرایه ای .
کوک کرد ام طناب را به ریتم دستهایش . میفشارد طناب را در پشت میز و چهارپایه اش را به اشوه می اندازد تا در اغوش دلارهای تا نشده بیوفتند .
این روزها شعر هیچ غلطی نمیکند و تنها مردی را بارانی پوش میکند که طنابش کشیده تر میشود .
اینجا هیچ کسی شکایتی ندارد . واگن ها خالی و پر میشود و دلارهای تا نشده مچاله میشوند لای سوتین هایی به رنگ زباله دانی داروخانه محل ما . دوست داشتن دروغی بزرگی است که ما در ان سکس میکنیم و در ایستگاه دیگر پیاده میشویم و ادکلن مان را عوض میکنیم و به واگن دیگر میپریم تا بالا و پایین برویم تا ایستگاه بعد در این تونل سرد تنهایی و دروغ .................
بخند و بشاش به نیمکت پارک روبه روی خانه ات
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک