یک ذهن بی مرز

Posted on at



صبح خواب هایت را تا میکنی لای پارچه سفید میپیچی . 


به دستشویی میروی و اب به صورتت میزنی و خنکی رو روی گونه هایت احساس میکنی . به بوی گرفته شده اب های رودخانه کابل می اندیشی و انچه را که دیشب خورده ای بالا می اوری لای چادر چین دار زنی نشسته در سر کوچه . 


سر کوچه دو تا خمیر میگیری و سرت را پایین می اندازی از خیابان رد میشوی و به مغازه که میرسی دلت هوای چند تخم رسمی مرغ های همسایه را میکند . 


دستت را از جیب شلوارت بیرون می اوری و به سوی مغازه دار چاق با لباسهای کثیف میبری و پنجاه افغانی را لای مشتش میگذاری و بسته سیگار را میگیری و بازش میکنی وگوشه لبت میگذاری و دود تا معده ات که میرسید میسوزاند . 



به یاد کیک های مادر صبحانه ات را به تعویق می اندازی ِ وقتی صبحانه ات به تعویق بیوفند تمام پروازها و ساعت حرکت ترن ها به تعویق می افتد . ارد و تخم مرغ و شکر و ترازوی اشپزخانه چینی ات که این روزها دل نازک ترین ثانیه ها را هم وزن میکند و دلت ار چربی های اضافه پهلویت و باسنت بهم میخورد . 


یک ماه گذشته شبها رفته ای و از کوچه کوچه کذشته ای و نفس نفس کشیده ای و عرق عرق روی تیشرتت ریخته است . حالا یاد نیش خند های دختر بولانی فروش می افتی که اسفندهایش  تمام شده است و کلاس اشپزی مدرن رفته است و بولانی به سبک مادربزرگ میپزد . 


اشپزی اش خوب است و دلت میخواهد پس اندازت را جمع کنی  و روی سفره اردی اش بگذاری و بگویی گله ات چند دختر خاله ؟ 


لای روزنامه هشت صبح بپیچی و به خانه ات بیاوری و دست پختش را هر روز لبخند بزنی و لای روزنامه بپیچی بولانی اش را لبخندش را گاز بزنی 



غروب که میشود میروی و روی صندلی  داخل حیاط خانه زیر سایه درخت بید مجنون مینشینی و برای خودت کنسرو چای سبز باز میکنی . سیگارت را دود میکنی و چند حبه قند از اخرین خنده هایش را به اب میدهی و شیرین نوش میکنی . 


شیرین نوش جان میکنی و تلخ سیگار به لب میگذاری و به پای خودت چنگ می اندازی و دستت را لای لولای در خانه همسایه صدا میکنی . 


 


زندگی صفر درجه 


کاوه ایریک 



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160