بچه ، تعطیلات، وصیت نامه ، کار ، بیکار

Posted on at


 


 


پسر بچه ای بیش نبود اما احساس غرور داشت دلش می خواست امسال به هر نحوی که شده پول کیف و کتاب مکتبش را در تعطیلات خودش فراهم کند. چون می دانست پدرش توانایی خرید چیز های که مورد قبول او باشد را ندارد وقت منتظر این بود تا که کار نامه خود را بگیرد و بعدا هدف خود را عملی کند به به چه کار نامه ای شاگرد دوم اونم نه با خیلی تفاوت فقط با تفاوت دو نمره .


فردای آن روز پسر بچه   بهتر از اینجا به بعد بگیم قهرمان قصه ما از خانه بیرون زد به خاطر به دست اوردن کار.


عمو شاگرد می خواهید : نه عمو کار ما سخت  تو هنوز کوچیکی بزرگتر ها از این کار فرار می کنند بعد ا تا تو بخواهی میکانیک بشی تعطیلات تمام میشه قهرمان قصه ما به جاهای مختلفی سر زد مثل ساندویچی ، خیاطی ، گل فروشی ، و از هر کدوم جواب های مختلفی رو می شنید. خوب دیگه روز اول تمام شد ولی قهرمان ما امید شو از دست نداد چون باید اون کیفی که روش عکس خرس قر مز رنگ با جا قمقمه ای بود رو حتما می خرید و دیگه شلوار لی هم نداشت حالا کیف نشه شلوار چی کار می کرد.


خوب به هر حال شب که شد دیگه خوابش نمی برد فکر می کرد که فردا از کجا شروع کنه  کار های زیاد به ذهنش خطور می کرد و بعد از چند لحظه که دیگه می گفت نه نمیشه خوب ولی یه دفعه فکری به ذهنش خطور کرد که عالی بود اصغر آقا شاگردش چند روزی نمیاد مغازه شاید شاگرد بخواد.


صبح زود از خواب بیدار شد مادرش هر چی ازش پرسید کجا می ری گفت میام زودی میام دیگه خداحافظی کرد هنوز اصغر آقا در مغازه رو باز نکرده بود و قهرمان قصه ما جلو در  مغازه نشسته بود  حدود یه نیم ساعت طول کشید تا اصغر آقا امود با دیدن پسر بچه تعجب کرد چیزی می خواستی عزیزم این جا نشستی  نه عمو راستش راستش عمو واسه سه ماه تعطیلی شاگرد نمی خواهی 


 اصغر آقا: راستش چرا چون شاگردم  از این محله اسباب کشی کردند و راهش دور شده دیگه نمی تونه بیاد ولی عمو تو خیلی کوچیکی می تونی کار کنی آره عمو هر کاری باشه .


 قهرمان :فقط عمو روزی چند می دین


اصغر آقا: ای شیطون هنوز کار نکرد دست مزد می خواهی باشه من روزی 50افغانیبهت می دم . و سفارشها رو هم که بردی حتما بهت شاگردونگی می دن شاگرد قبلی هم معمولا روزی 30 افغانی در آمد داشت


 برق خوشحالی در چشمان قهرمان قصه ما می درخشید وای 90 روز حالا شاگردونگی هم هیچی میشه 4500 افغانی هم شلوار ، هم کیف همه چیز باز پول دارم  یه دفعه اصغر آقا داد زد عمو کجایی کار میکنی یا نه با صدای بلند گفت بله اوستا چرا که نه مثل فره فره تا بعد از ظهر کار کرد اصغر اقا هی میگفت عمو بست کار نکن خسته می شه دیگه بعد از ظهر بیا برو خونتون.


راستی عمو داری برای که نام مینویسی  عمو  واسه خانوادم  مگه خانواده تو همین جا نیستند چرا عمو باز بزرگ شدی منظورم می فهمی


اصغر آقا :عمو تو نگفتی چرا کار میکنی پول می خواهی  واسه چی


قهرمان:  دلم می خواد  عمو امثال  خودم واسه خودم وسایل مدرسه بخرم و به بابام نگم. اشک در چشمان اصغر آقا حلقه زد گفت آفرین تو می دونی حالا واسه خودت یه مرد شدی.


اصغر آقا :بگیر عمو این پول امروزت


قهرمان :دست تون درد نکنه عمو


ندونست فاصله مغازه تا خونه رو با چند قدم رفت ولی از هر چیز که جلوش می اومد جلو می زد تا که اولین پولی روکه به دست اورده بود به مادرش نشون بده در حیاط محکم  هی هی میزد مادرش گفت کی قهرمان ما گفت من من مامان از صبح کجا بودی هیچی مامان مغازه اصغر آقا کار میکنم روز 50 افغانی مید ه اینم پول امروز که گرفتم وقتی دست خود را باز کرد دنیا بر سرش سیاه شد و رنگ او برگشت 50افغانی نبود از خوشحالی زیاد و تند دویدن پول را گم کرده بوده .فورا از خانه بیرون شد ولی هر کجا را که گشت نبود نا امید به خانه بازگشت مادرش گفت عیبی نداره این باعث میشه که از فردا مواظب دستمزدت باشی.


سر شب قهرمان قصه ما زود خوابید نکند که فردا خواب بماند واصغر اقا از او آزرده شود صبح زود در مغازه رفت وای نه نه نه نه خدای من چی میدید یه پرده سیاه که روش عکس اصغر آقا بود. شروع به گریه کرد می گفت حالا چی کار کنم اصغر آقا حالا نوبت ما که شد مردی. پس برگشت خونه و فقط گریه می کرد که حالا چی کار کنم.


 فردای آن روزساعت نه صبح بود که زنگ خونه به صدا در اومد


ببخشید میثم پسر شما ست بله  من  دختر بزرگ اصغر اقا هستم میشه یه لحظه بیاید خونه ماا.


 مادر قهرمان : واسه چی


 دختر اصغر آقا :اگه بیایید خود تون می فهمید


به نام خدا


وصیت نامه


حالا که این نامه را می خونید  دیگه من بینوتون نیستم


....................................................................................................................................................


.......................................................................................................................................................


همان طوری که دکترا بهم گفتن شاید امروز یا حداکثر این هفته روزهای آخر زندگیم باشه امروز با پسر بچه ای  آشنا شدم که منو یاد بچه گی ها م انداخت . پر کار و غیرت مند. اول اینکه از شما می خوام 50افغانی دست مزدش که امروز گرفته بود بهش بدین چون وقتی می رفت داخل مغازه افتاده بود و بعداش  مغازه من هم سهم این پسر است تا که بیکار نماند  .و دیگر املاک من خانه برای همسرم....................................................


 


تمام



About the author

nematkakar

به نام خدا نعت الله کاکر هستم. تحصیلات ابتدایی خود را در کشور ایران به پایان رساندم و تحصیلات لیسه خود را در شهر هرات در لیسه سیفی به اتمام رساند. بعد از سپری نمودن امتحان کانکور به پوهنحی کامپیوتر ساینس راه یافته و در سال 2013 آن را…

Subscribe 0
160