شبی با آه و ناله روی سوی خدا کردم!
چشمانم را بستم،اندکی اشک ریختم
!.... وبازاری وناله گفتم خدایا
من کجایی این سر نوشتم؟
ازبس که سرنوشت دیدم سرزنش دیده شدم !
از بس که فریاد کشیدم،آهم تا اوج کهکشانها میرسد.
ناگهان از اوج آسمانها!
فریادی برفراز کوه ها ودشت های تاریک بلند شد که:
یکبار چشمانت را ببند...
کمی اشک بریز از عمق قلب
کمی فریاد بزن همچون صدای دلکش داوود
!
وکمی هم صبر داشته باش همچون ایوب پیغمبر.
ومرا یاد کن...که بیشک باز کننده چشمان بسته ام !
شستشو دهنده قلب های خسته ام...
شنوا به صدای دلکشم !
وبدون شک که صبر دهنده ام...
(پس مرا یاد کن،مرا یاد کن،مرا یاد کن. . . . . )
(سما صدیقی)