پدرم......

Posted on at


سالهاست منتظرم.......
منتظر فقط یک آغوش گرفتنت......
منتظراینکه دیوار من باشی تا دیگران به حریم من نگاه بد نکنند..
منتظر اینکه دست منو بگیری, منو ببری تا اوج رویاهام.....
اوج اون قله های که لیاقتش رو دارم.
ولی بدون تو اینجا حتی نفس کشیدنم نیست.....
نفس میکشم ولی خیییییییلی سخت.....



پدرم...؟
میدونی بدون تو اینجا چقدر سرده برام...؟
وقتی نیمه شبها بیدار میشم, میاندیشم که چرا؟
چرا یکبار نتونستم به آغوشت بگیرم؟
چرا یکبار نتونستم دستتو بگیرم تا احساس کنم واقعا خوشبختم؟
حداقل چرا تو نتونستی اولین گریمو ببینی؟
این چراها تا آخر عمر منو تنها نمیگذارند....
این تفکرات واسم خیلی دردناکه وقتی واقعا احساس میکنم همه واقعیه...



ولی اینو بدون که با وجود نبودنت, باوجود ندیدنت, تو در رگ رگ وجودم جاری هستی....
تموم افکارم مملو از بودن توست.
من زندگی میکنم برای زنده کردن نامت ....
بران اینکه بفهمی چقدر دوستت دارم....
ممکنه شهزادهء رویاهامو پیدا کنم ولی تو شاه من همچنان باقی خواد ماندی.
از یاد نمیبرمت...
هیچوقت....



About the author

ritasaqeb

student of economy faculty of herat city

Subscribe 0
160