احساسم نسبت به او

Posted on at


 


احساس یکی از نهاد درونی ای انسان است که از درون انسان برخاسته و هم چنان تأثیرش نیز مستقیم بر درون است، که این احساس را کنترولی نبوده و در دست نیست و هر گاه و بیگاه شعله ور میشود.



برای اولین بار کسی توانست احساسم را نسبت به خودش برانگیزد و شعله ور سازد، هر گاه فقط از طریق وسیله ی با او مقابل میشدم نمیدانستم از کجا شروع کنم و چی بگویم؟ و همچنان اورا مقابلم احساس میکردم و به این دلیل سر تا پا هم را لرزه گرفته و آب در دهنم می خشکید و چیزی را که میخواستم بگویم فراموش شده و از یادم می رفت، به این حساب تمام جرأتم را، باد فنأ میکرد و با کاغذ پران های هوایی یکجا برقله های کوه میرفت اما باز هم با همان بلندی خود، خود را نهایت ضعیف و ناتوان میدانست و هیچ فکرش را نمیکرد که چنین روزی رسد که احساسش را برملا سازد و از دل خودش به گوش خودش بشنود.



و چنانم به خود جذبم می کند که حتا نگاه کوتاه که خیالی با او دارم، نمیتوانم،  و فکر میکنم مرا میبیند که طرفش نگاه میکنم و نهایت میشرمم، اما دلم را به همین قناعت داده که از دور همراهش سخن میگویم و همچنان اندکی همراهم همکلام میشود.



اما وقتی اندکی دیر و یا زود از ایشان جواب دریافت نمیکنم کمی احساس بیچاره گی میکنم و به فکرم نهایت حقیر هستم و شاید هم خود را لیاقت هیچ میدانم، اما گاهی قهر هم میشوم و میخواهم که هر چه در دل دارم بگویم، اما پسانتر متوجه میشوم که شما حق به جانب نیستید چون او از کجا داند که شما چی احساسی نسب به خودش دارید؟



باز هم دلم را تسکین داده و کمی دوباره سر حال میشوم، اما باز هم اوف میکشم و میگم چاره ی نیست، ولی امید دارم که باید هم داشته باشم، چون نا امید را خداوند دوست ندارد، و من هم هر چه را به او سپرده ام  و امید دارم، امید روزی شاید همه چیز خوب شود.



روزهای هم بالایم گذشته که حتا تمام روز گذشته ولی من نداستم چی قسم وچیقدر زود؟


ولی باز از خود پرسیدم این چی هست و چرا تو را اینقدر به خود وا دشته و دلیلش چیست؟ و چرا همیشه او در ذهنت چکر میزند؟ اما خود هم نمیدانم.


و در نهایت میگویم شاید عاشق شده باشی، و باز میپرسم این چی گونه عاشقیست؟



گاه که با او همکلام میشوم دلم میخواهد زمان توقف کند و هیچ گذری نداشته باشد، اما برعکس در چنین مواقع زمان چنان گذر میداشه باشد که شاید هم کسی را به خاطر اینکه نهایت سرعت داشته باشد به کمکش خواسته باشد و میدانم که نخواسته و نمیشود. اما چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


و وقتی در خیلاتم با او میباشم، البته با بودن نی، بلکه فقط همینکه او را در ذهنم می اورم، در این صورت هم به رخش دیده نمیتوانم و وقتی میخواهم به رخش نگاه کنم میترسم نکند هنگام که به رخش نگاه کنم به طرف من بیند و بالایم بفهمد، و اگر مرا پسند خود نبیند همین رابطه ی چند دقیقه ای که داریم هم شاید از دست دهم، به همین لحاظ مواظب خاطرات و خیلات خود هم هستم که باید باشم.



اما زمان در گذر است و هر روز به هیمن منوال آغاز و ختم میشود، اما ازکجا معلوم که او هم چنین احساسی نسبت به کسی داشته باشد؟


اما سوال اینجاست که چگونه احساس که دارم برایش بازگو کنم؟


و میترسم اگر اندکی حرکت کنم، اندک لحظات شیرین که در خیال با او دارم هم از دست دهم و تنها خاطرات تلخ باقی خواهد ماند، و شاید اندک نگاه که سویم دارد قطع شود، که بازهم اوف!! میکشم در اخیر میگویم شکر که اوف را با خود دارم.


اکنون میخوهم بگویم که سخت ترین حالت برای عاشقی، زمانیست که اگر عشقش ظاهر شود حالت ترس کند، که نشاید بد از بد، بدتر شود.


اکنون نمیدانم چی کنم؟ و چه گونه احساس که نسبت به او دارم برایش......................


 


 نویسنده و عاشق: حکمت الله عزیز



About the author

hekmatullah

I am hekmatullah and i am from ghazni province of Afghanistan i graduated from school at 2009 and now im student of journalism at kabul universtiy

Subscribe 0
160