کسی دیگر دمی در فکر ما نیست
که شاید این کس من جز شما نیست
در آن روزی که رفتی از کنارم
نبودی تا به بینی بی قرارم
نمی دانم که چرا کردی جدای
همی دانم تو خیلی بی وفای
وفای تو مرا در حیرتم کرد
که این گونه اسیر غربتم کرد
اسیر غربتو تنها پیردن
دل ازعشق ودل از دنیا بیردن
دگر از عاشقی بیزار گشتم
ز روز رفتنت بیمار کشتم
گهی درها بروی خود ببستم
سکوتم را به اشک خود شکستم
چی شب ها تا سحر بیدار ماندم
هزاران نغمه دیدار خواندم
خدای کی بیاید نازنینم
تمام هستی ام مهر آفرینم
بیاید تا برایم ناز آرد
برایم مژده پرواز آرد
بگویم تو برایم یک بهاری
دگر هرگز مرا تنها نزاری
که من بی تو زدنیا سیر سیرم
وبا تو زنده گی را می پزیرم