قسمت دوم دختری که هرگز به آرزوهایش نرسید

Posted on at


مادر من می خواهم از آن دسته زنانی باشم که بتوانم برای مردمم خدمت کنم از من به کسی خیر برسد نه این که همیشه مثل زنان دیگرقریه مصروف کارهای خانه و مزرعه باشم هاجر همینطور که حرف می زد در مابین حرفش مادرش حرف هاجر را قطع کرد و گفت..... دختر جان من می دانم که می خواهی به مردم خیر برسانی و کمک کنی به زنان و دختران و برا ی خود کسی باشی

 

 

یا داکتر که به مثل خواهرت دیگر زنی از بی داکتری و تعصب مردان نمیرد و یا معلم باشی تا به دختران قریه بفهمانی که تمام معنی زندگی با کار کردن در خانه و مزرعه و شوهر گرفتن در سن خورد تکمیل نمی شود یا خلاص نمی شود من درد تورا می دانم اما چه کنم که از من زیاد کاری بر نمی آید چون من هم این همه سال برایت نگفتم تا غصه نخوری خیلی دوست داشتم تا برای خودم درس بخوانم و معلم شوم و افکارهای دیگر آن زمان در پایتخت کشور نسبت به حال مردم آزادتر بودن و پدرم در  پایتخت آنجا رفت آمد هر روزه داشت و مردم را می دید که چطور زنان و دخترانشان را می مانند تا آزاد باشند ودر هر عرصه یی خود را برسانند تا حدودی راضی شده بود




که من را به شهر ببرد و آنجا درس بخوانم و چون کلان قریه بود گفت می خواهم یک دانه دخترم معلم شود و زنان و دختران قریه را درس بدهد و به آنها چیزیی بیاموزاند اما از آنجایی که من به نام پدرت بودم و پدر کلانت بچه کاکای پدر من می شد و من را در سن بسیار کم که یادم نیست خوب ..من را به نام پدرت که او هم سن نچندانی داشت ما را به نام همدیگر نشانی دادن و همان بود که وقتی پدرم این تصمیم را گرفت پدرکلانت و پدرت هم سن با سن کمی که داشت اما چون در خون و رگهای خورد و کلان مردان و پسران مردم قریه تعصبات و غیرت وجود داشت پدرت هم مخالفت شدید نشان داد و گفت نمی خواهم نامزادم به شهر رفته و آنجا درس بخواند و در قریه معلم شود



ولی پدرم زیاد سعی کرد پدر کلانت را راضی کند تا پدرت هم راضی شود اما نشد همه ی مردم برای پدرم که کلان قریه بود دست انتقاد بلند کردند و گفتن عیب است این کار و پدرم هم منصرف شد و نتوانست با مردمی که سا لها اقوام و دوست آشنا او میباشند با آنها  قطع رابطه کند و آنها را انتخاب کرد من و آرزو هایم را فراموش کرد و دو سال بعد که هنوز تازه خوب وبعدم را فهمیدم و به سن نوجوانی پا گذاشتم پدر کلانت آمد و وقت عروسی من وپدرت را تعیین کرد بدون اینکه پدرم اما می دانستم او هم مجبورست بخاطریکه کلان قریه می باشد همانطور که چای را به اتاق مهمانخانه می بردم صدای پدرکلانهایت را شنیدم که وقت عروسی راتعیین کردن و دیگر گپ های عروسی

 

...

پشت در اتاق خشک زدم و پاهایم انگار خواب رفته بود و نای رفتن به اتاق را نداشت پطنوس در دستانم همراه لیوان های چای می لرزید که ناگهان مادرم از پشت صدایم زد دختر چای یخ کرد می دانی که پدرت و خسرورت چای یخ کرده را به لب نمی زنند عیب است ..چرا پشت در خشکت زده برو دیگر بد است که گپ ها را پت گوش می کنی اگر پدرت  بفهمد عصبانی میشود و از این خصلت  بدش می آید ............ادامه دارد


نویسنده :الهام صالحی



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160