سکوت شب

Posted on at


یکی از شبهای زیبا بهاری با یک هوای صاف وپاک روشنی مهتاب ویک آرامش وسکوت خاص اما نمیدانم چرا خوابم نمی بورد ودلم نارام بود هر قدر چشمانم را فرو میبردم باز هم خوابم نبورد بلاخره برخاستم ونشستم در کناره پنجره وبه زیبای آسمان می نگریدم  


 


بااین چند لحظه که کنار پنجره نشسته بودم بسیار دلم تنک شد بر خیستم وتلویزیون را روشن کردم گفتم با دیدنش مرا خواب خواهد بورد اما متهسفانه با یک ساعت نشستن در کنار تلویزیون خوابم نبورد وبسیار خسته شدم تلویزیون را خاموش کردم وبا خود گفتم حالا چی کار کنم ,گفتم شاید با روشن کردن لپتابم حتمی مرا خواب میبرد لپتابم را روشن کردم ویک پوست را به فیسبوک گذاشتم



چون کسی در فیسبوک آنلاین نبود که همرایش صحبت کنم ,دلم نه گرفت ,کتابایم را برداشتم وشروع به حفظ کردن درس هایم شدم اما هر قدر که میخواندم نمی توانستم در حافظه ام جای دهم اعصبانی شدم کتاب هارا هم گذاشتم .که ناگاه چشمم سوی گیتار برادرم افتاد آهسته آهسته با گیتار به بامب خانه بالا شدم چند لحظه با خود خلوت کرده ونواختم بعد از دو ساعت نواختن هوا بسیار سرد شد وسردم گرفت ,از بام پایان شدم ورفتم به روی تخت خوابم نشستم وسرم را گذاشتم .این بود که مادرم مرا صدا زد وگفت دیشب تا صبح خواب بودی الان دلت نمی خواهد بیدار شوی نماز صبح غذا میشود .چشمانم را مالیدم با خود گفتم یعنی من



دیشب تا صبح خواب بودم؟؟؟ 



About the author

sediqaehrari

sediqa ehrari is the 11th class of Baqnazargah School in Herat.

Subscribe 0
160