آرزوی یک دختر جوان در یک روز برفی

Posted on at




روز شنبه بود آنقدر دلم گرفته بود  همچون دل آسمون


هوا برفی بود که به طرف کورس روان شدم مادرم زنگ زد گفت نرو مریض میشوی برف می آید


گفتم نه  مادر جان میروم البته باید بروم چون امتحان دارم گفت باشه برو دخترم موفق باشی


بلاخره رفتم وموفق  هم شدم  امتحانم خوب دادم به زبان انگیلسی


EXCellentگرفتم


خوب موقع برگشت  آنقدر برف شدید شده بود که تمام سرک ها ودرختان از برف سفید شده بودن وتمام جاده هارا خاموشی فراگرفته بود


آنقدرهوا سرد بود که اشک از چشمانم جاری شده بود واز یک طرف سرعت برف شدید بود داخل چشمانم میرفت با چشمان بسته خانه آمدم


ودر همان سرما در همان سفیدی سرک ها در همان خاموشی جاده ها با خودم از عمق دل یک آرزوی کردم که


خدایا!!!ا



الان همه دوست هام به خانه های گرم ودر زیر صندلی گرم نشسته اند بعضی درخواب شیرین اند بعضی درحال خوردن چای داغ اند


اما منو ببین بایک دل گرفته تو این سرمای زمستان توهمچون روز برفی روانم طرف درس


اما!!!


خدایا ازت یک خواهش دارم تو به برکت این روز رحمت خود این زحمت هایم را بی پاداش مگذار



 روزی برسد که خوب بتوانم بایک زبان بین المللی صحبت کنم واین سرمای زمستان روزی گرمای وجودم شود وبتوانم از آن گرما به خودم کمک کنمک وبه جامعه خود خدمت کنم



ببار ای برف که امروز نوبت توست


تمام کوچه ها در خدمت توست


بیا این دل خسته را لبریز خود کن       زمین در انتضار رحمت توست



About the author

160